وقتی به حیاط رفتم، گوشهای ایستاده بود و در حالی که کتابی در دست داشت، لقمهاش را گاز میزد. از دور سلام کردم و گفتم:
ـ چهقدر کتاب میخوانی، محمد؟ یک کم هم نفس بکش.
لقمهاش را تعارف کرد و با خنده گفت:
ـ با کتاب هم میشود نفس کشید.
ـ حتماً نفس کشیدن ادبی؛ نه؟!
سپیده دم اندیشه
مادر وقتی از بیدار شدنم باخبر شد، مثل همیشه با ناله و نفرین برای انجام تکالیف مدرسه تشویقم کرد.
سپیده دم اندیشه
وقتی ترکشهای بیکار و ولگرد تصمیم گرفتند به جای اصابت به آهنپارهها و کیسههای شنی سنگر، به تن و بدن من بنشینند، مجبور شدم چند روزی را در بیمارستان و مدتی هم در منزل بستری شوم. اصلاً فکر نمیکردم چند تکه آهن بیمقدار باعث خانهنشینی من شوند.
سپیده دم اندیشه
شهر نجف منتقل گردید؛ شهری که به سبب کینهای که حزب بعث عراق و صدام حسین از شیعیان داشتند، از کمترین امکانات شهری هم بهرهمند نبود.
سپیده دم اندیشه