بریدههایی از کتاب آن بیستوسه نفر
۴٫۵
(۲۸۹)
ببین برادر من، اشتباه دیگران مجوزی برای اشتباه تو نیست.
باران
منصور، در حالی که میخندید، آمد داخل. دورهاش کردیم و همه با هم پرسیدیم: «چی شد منصور؟» گفت: «هیچی بابا! یه خانواده عراقی رو کُمپلت آوردن زندان. پسر بزرگشون ترسیده بود. هی میلرزید و گریه میکرد. سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد. یکی زد توی سرش و بهش گفت: گاو گنده! این بچه ایرانی دوازده سالشه. نه ماه هم هست که اسیره. همیشه هم داره میخنده. اونوقت تو با این هیکل خجالت نمیکشی؟ بدون اینکه کسی کتکت بزنه داری گریه میکنی؟ پسره وقتی این رو شنید گریهش بند اومد!»
مهدی
اگه با هم باشین، موفق میشین. اما اگه میون شما تفرقه بیفته، فاتحه همهتون خوندهست!
باران
با لباس نوی بسیجی میایستادند جلویم و سفارش کار میدادند.
ـ بنویس یا زیارت یا شهادت.
ـ بنویس مسافر کربلا.
ـ بنویس برخورد هر گونه تیر و ترکش بدون اذن خداوند ممنوع!
باران
مسیر زندگی آدمها گاه با اتفاقی کوچک بهکلی تغییر میکند.
باران
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
بر گردن او بماند و بر ما بگذشت!
باران
زمستان در دشتهای خیس خوزستان همانقدر سرد است که تابستان در رملهای تشنه آنجا گرم.
پاییز جان
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
بر گردن او بماند و بر ما بگذشت!
z.gh
ساعتهای متوالی در سنگر شناسایی به سکوت نیزار گوش میدادیم تا اگر خشخش بلم دشمن را شنیدیم یا گمان کردیم شنیدهایم، زمین و زمان را از صدای رگبار مسلسل پر کنیم.
باران
پیکرتراش پیرم و با تیشه خیال
یک شب تو را ز مرمر شعر آفریدهام
تا در نگین چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سیه را خریدهام
مهدی
آقای ابووقاص میگه برای سلامتی سید رئیس صدامحسین دعا کنید.» در این لحظه حمید تقیزاده جلوی چشم ابووقاص دستانش را گرفت به سمت آسمان و گفت: «خدا نصفش کنه!» ابووقاص به صالح گفت: «چی میگه؟» صالح گفت: «میگه خدا حفظش کنه!»
feri
پس چرا اومدی جبهه؟ به زور فرستادنت؟
ـ بله!
ـ یعنی چطور به زور فرستادنت؟
ـ یعنی میخواستم بیام جبهه؛ ولی فرماندههامون نمیذاشتن. من هم به زور اومدم!
خبرنگار عراقی وارفت. هر چه بافته بود، پنبه شد. میکروفن را برد بالا و محکم کوبید بر سر محمد!
سحر
ـ پس چرا اومدی جبهه؟ به زور فرستادنت؟
ـ بله!
ـ یعنی چطور به زور فرستادنت؟
ـ یعنی میخواستم بیام جبهه؛ ولی فرماندههامون نمیذاشتن. من هم به زور اومدم!
خبرنگار عراقی وارفت. هر چه بافته بود، پنبه شد. میکروفن را برد بالا و محکم کوبید بر سر محمد!
feri
همه با هم کتک خورده بودیم و همه با هم داشتیم دردش را میکشیدیم. این با هم بودن سختیها را برایمان آسان میکرد.
باران
برای تخمین درد یک سیلی ملاکی هست؛ اینکه کدام سوی خط مرزی باشی. اگر اینطرف، در خاک خودت، باشی درد این سیلی فرق میکند تا آنکه آنسوی مرز در خاک دشمن باشی و من اینطرف، روی زمین خوزستان، سیلی خوردم؛ یک سیلی پردرد!
mahbanoo_14
ن شربت را سر کشید، خم شد به طرف صالح و چیزی به او گفت. صالح برگشت به طرف ما و گفت: «بچهها، میدونید حاجی چی میگه؟» گفتیم: «نه.» صالح گفت: «میگه وقتی بچههای ایرانیا اینقدر خوبان، بزرگتراشون دیگه چیان!»
رضا
دوران بقا چو باد صحرا بگذشت
تلخی و خوشی و زشت و زیبا بگذشت
پنداشت ستمگر که ستم بر ما کرد
بر گردن او بماند و بر ما بگذشت!
feri
ابووقاص چیزهایی به صالح گفت و خنده بیجانی نقش بست روی لبهای صالح و به ما گفت: «بچهها، فردا لباساتونه میآرن. آقای ابووقاص میگه دولت عراق واقعاً تصمیم گرفته شما رو آزاد کنه. میگه سید رئیس صدامحسین شما رو توی تلویزیون دیده و به ما دستور داده شما رو با لباس نو ببریم زیارت عتبات عالیات. بعد هم بفرستیمتان ایران. آقای ابووقاص میگه برای سلامتی سید رئیس صدامحسین دعا کنید.» در این لحظه حمید تقیزاده جلوی چشم ابووقاص دستانش را گرفت به سمت آسمان و گفت: «خدا نصفش کنه!» ابووقاص به صالح گفت: «چی میگه؟» صالح گفت: «میگه خدا حفظش کنه!»
maryhzd
گفت: «بله، فرماندهی ارتش عراق اعلام کرده که پاسدارا، یا به قول اینا حرس خمینی، اسیر جنگی نیستن و مشمول قانون حمایت از اسرا نمیشن. دستور مستقیم دارن که پاسدارا رو بکشن.» عباس پورخسروانی و علیرضا شیخحسینی، که هر دو پاسدار بودند، نگاهی به هم کردند و پوزخندی زدند.
maryhzd
شنیده بودم دشمنْ دشمن است و با کسی شوخی ندارد. شنیده بودم در عملیات فتحالمبین رزمندهای که قمقمهاش را بر لب تشنه اسیری عراقی گذاشته بود به دست همان اسیر تشنه سرنیزه خورده بود و شهید شده بود.
باران
سیلی خوردن از متجاوز دردی مضاعف دارد. برای تخمین درد یک سیلی ملاکی هست؛ اینکه کدام سوی خط مرزی باشی. اگر اینطرف، در خاک خودت، باشی درد این سیلی فرق میکند تا آنکه آنسوی مرز در خاک دشمن باشی و من اینطرف، روی زمین خوزستان، سیلی خوردم؛ یک سیلی پردرد!
باران
با لباس نوی بسیجی میایستادند جلویم و سفارش کار میدادند.
ـ بنویس یا زیارت یا شهادت.
ـ بنویس مسافر کربلا.
ـ بنویس برخورد هر گونه تیر و ترکش بدون اذن خداوند ممنوع!
mahbanoo_14
«اعزام» کلمهای بود که آن روزها هزاران معنی داشت؛ معنی خداحافظی، معنی مادر، معنی عملیات، معنی شهادت، و خیلی معانی دیگر. شنیدن واژه «اعزام» آدم را تکان میداد. وقتی میشنیدی «فردا اعزامه»، همه آن معانی در ذهنت ردیف میشد.
ketabbaz
پسر بزرگشون ترسیده بود. هی میلرزید و گریه میکرد. سرباز عراقی من رو برد و نشونش داد. یکی زد توی سرش و بهش گفت: گاو گنده! این بچه ایرانی دوازده سالشه. نه ماه هم هست که اسیره. همیشه هم داره میخنده. اونوقت تو با این هیکل خجالت نمیکشی؟ بدون اینکه کسی کتکت بزنه داری گریه میکنی؟ پسره وقتی این رو شنید گریهش بند اومد!»
رضا
«وَلاَ تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُواْ فِي سَبِيلِ اللّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاء عِندَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ.»
z.gh
قافلهای که داشت به سوی مرگ راه میافتاد چنان مست و سرخوش بود که گویی همراهیان موکب عروساند.
feri
«این سرباز عراقی میگه شما باید به سه گروه تقسیم بشین. ارتشیا یه طرف، بسیجیا یه طرف، پاسدار هم که بین شما نداریم یه طرف.»
feri
اما، مثل همیشه، وقتی فرمانده خسخس خستگی را در نفسهای بریدهمان میدید، فریاد میزد: «کی خسته است؟» ما تتمه توانمان را جمع میکردیم و بلند جواب میدادیم: «دشمن!» عجیب اینکه این سؤال و جواب تا اندازهای قدرتمان را برای ادامه راه بیشتر میکرد.
باران
زمستان میگذرد، اما روسیاهی به زغال میماند.
باران
دقیقاً همقد و شاید همسال من بود. جلوتر آمد، زل زد توی چشمانم، بعد زبانش را بیرون داد، شکلک درآورد، و مسخرهام کرد. ساکت نماندم. با دستان بسته خودم را به طرفش خم کردم و با همه قدرت گفتم: «گم شو کثافت!»
پسرک جا خورد. ترسید. یک گام به عقب برداشت و ترجیح داد به آن دعوای بچگانه پایان دهد. این جنگ دو شانزده ساله بر سر وطن بود که هشت ثانیه هم طول نکشید!
سحر
حجم
۳٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۴۰۶ صفحه
حجم
۳٫۵ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۰
تعداد صفحهها
۴۰۶ صفحه
قیمت:
۱۶۲,۰۰۰
۸۱,۰۰۰۵۰%
تومان