بریدههایی از کتاب مجموعه بهترین های جبران خلیل جبران
۱٫۶
(۱۲)
همیشه اینطور است که ژرفای محبت تا ساعت فراق ناشناخته میماند.
seyed.a.amini
کسانی هستند که میبخشند و در بخشندگی خود معنی درد را نمیشناسند و شادی هم نمیخواهند و اشتیاقی ندارند که ثوابی ببرند، این دسته چون گلهایی هستند که عطر دلانگیزشان را به این سرزمین میبخشند.
با دست این افراد است که خداوند سخن میگوید و از میان چشمان آنهاست که بر زمین تبسم میکند. بخشش به کسی که از تو میخواهد زیباست، ولی زیباترین آن است که به کسی ببخشی که از تو خواهش نمیکند و تو به نیازش واقفی.
seyed.a.amini
هرگاه شاد میشوید، به ژرفای قلبتان توجه کنید و ببینید که شادی شما چیزی غیر از اندوهتان نیست.
و هرگاه که لشگر حزن بر شما میتازد، باز به اعماق قلب خود برگردید و دقت کنید، میبینید که شما بر چیزی که مایه نهایت شادیتان بر روی زمین بوده، میگریید.
seyed.a.amini
اگر امشب را بمانم، با آنکه ساعات شب پر التهابند، با بندهای گران زمین یخ میبندم و بلور میشوم.
کاش میتوانستم هرچه اینجا دارم با خود ببرم. ولی چگونه؟
صدا نمیتواند زبان و لبهایی را که به او پر و بال دادهاند، با خود ببرد.
باید به تنهایی پردهٔ فضا را بدرد.
آری، ای دوست، کرکس آشیانهاش را با خود نمیبرد. به تنهایی در دل آسمان پرواز میکند.
seyed.a.amini
یکبار به مترسک گفتم: «از تنها ایستادن در این باغ خسته نشدی؟» در جواب گفت: «در ترساندن لذتی است که از آن خسته نمیشوم، برای همین از کارم راضیام و احساس خستگی نمیکنم.» لحظهای فکر کردم سپس گفتم: «راست میگویی، من هم این لذت را چشیدهام.» در جوابم گفت: «اینطور فکر میکنی؟ طعم این لذت را کسی نمیداند مگر آنکه چون من از کاه پر شده باشد.» او را ترک کردم و رفتم و ندانستم که آیا از من تعریف میکرد یا مرا خوار میداشت.
سالی گذشت و مترسک فیلسوفی دانا شد.
وقتی بار دوم از کنارش میگذشتم، دیدم دو کلاغ زیر کلاهش لانه میسازند.
seyed.a.amini
جامه
آنگاه بافندهای گفت: «از جامه برایمان بگو.»
در جواب گفت:
پیراهن شما بیشتر زیبایی شما را میپوشاند ولی آنچه زیبا نیست نمیپوشاند. با آنکه آزادی پوشیدگی و تنهایی را با پیراهن خود میجویید، در آن بندگی و اسارت را مییابید. وای کاش میتوانستید از خورشید و باد به جای لباسهای ساخته خود، با پوستتان استقبال کنید.
زیرا دم زندگی در خورشید است و دست زندگی در وزش باد.
کاربر ۲۸۷۴۰۹۶
و هرگاه با هم حرف میزدیم، من و اندوهم، با بالهای رؤیا روزها و شبهایمان را سپری میکردیم، زیرا که اندوه من زبانی را داشت و زبان من نیز رسا شده بود.
و هنگامی که با همآواز میخواندیم، من و اندوهم، همسایگان کنار پنجرهها به آوازمان گوش میدادند، زیرا آواز ما چون اعماق دریا ژرف بود و چون شگفتیها، شگفت.
و هرگاه راه میرفتیم، من و اندوهم، مردم با چشمان مهربان به ما مینگریستند و با تعجب کلمات شیرین نجوا میکردند، به غیر از کسانی که به دیدهٔ حسد به ما مینگریستند، زیرا اندوه چیزی گرانمایه و پسندیده بود و من به داشتنش سرفراز و مفتخر بودم.
millieellie
هفت ماه شادیام را صبح و شب از بام خانهام به مردم اعلان کردم ولی کسی به صدایم گوش نداد، و من و شادیام تنها ماندیم و کسی به ما نگاه نکرد.
و به این نحو سالی گذشت و شادیام رنگ پریده و پژمرده شد، زیرا هیچ قلبی جز قلب من مهری به او نداشت و جز لب من، هیچ لبی، لبش را نبوسید.
اکنون شادی من از وحشت مرده و من او را با اندوه مردهام به یاد میآورم.
millieellie
اگر فرمانروای ستمگری است که میخواهید از تخت سرنگونش کنید، بنگرید مبادا تختش در اعماق وجودتان باشد که ویران میکنید.
SierraIndia
حجم
۱۸۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
حجم
۱۸۱٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۶۴ صفحه
قیمت:
۲۲,۰۰۰
تومان