همین کشفهای کوچک است که هیجانی به زندگی میدهد، وگرنه آدم از کسالت دق میکند.
atoosa
دیگران آدم را همانطور میبینند که خودش میخواهد؛ این جمله را از واحدهای آموزشی مدیریت شرکت به یاد سپرده بود.
atoosa
روزبهروز بیشتر حس میکرد که زمان چه زود میگذرد و امیدِ تحققِ رؤیاهایش از دست میرود. این عطشِ دویدن به دنبال تجربهها بود که باعث میشد آدم وجود خود را ــ به عنوان موجودی منحصربهفرد ــ دوباره حس کند؛ مثل دوران کودکی که گرسنه است یا از سرما میلرزد، تا سرحد بیحسی، و یا بوهایی که در پاییز به مشامش میرسد، وقتی برگ درختان را آتش میزنند. از آن زمان به بعد، اشیا رنگوبوشان را از دست میدهند. آدم باید به خود تکانی بدهد تا آنها را از نو ببیند و بو کند.
atoosa
شاید با بالا رفتن سن، سلولهای حسی میمیرند ــ همان گونه که سلولهای چشایی ــ و فقط خاطرهای از آن دارایی به جا میماند و میل به آن، چون آدم سالبهسال فقیرتر میشود.
atoosa