بریدههایی از کتاب کجا می روی؟
۳٫۹
(۸۹)
مدتی است که از مقدسات جز نامهای زیبا و فصیح چیز دیگری نمانده!»
n re
گاهی شدت اندوه بیش از توانایی و بردباری بشر است!
n re
«تنها امتیاز انسان بر حیوان همین خنده است.
سپیده اسکندری
فراموش مکن که انسان در هر جا و هر زمان میتواند از خود دفاع کند. کسی که دارای نهاد پاک و قلب عاری از آلایش است، همیشه و در هر حال پروردگار مهربان نگهدار اوست. آن کسی که توانست در سرزمین فساد و تباهی خود را از آلودگی به گناه محفوظ بدارد، سعادت جاودانی در انتظار اوست.
n re
به خندهها و تبسمهای ساختگی این مردم نگاه نکن. میبینی که چطور میکوشند خود را شادمان و متبسم نشان دهند؟ خودشان میدانند که فردای آنها نامعلوم است. از کجا که تا هفتهٔ دیگر نوبت خود آنها نرسد؟ در این صورت هرکس اطمینان دارد که به دنبال این خندهها و مسرتها، اشکها و نالههایی هست...
n re
دیگر امروز بهخلاف گذشته از شراب و زن و عیش و کامرانی بیزارم، حتی از دیدن قیصر و اعمال نفرتانگیز او وحشت دارم! میدانید چرا؟ برای اینکه به عشق لیژیا پایبند شدهام و حاضر نیستم کسی را در عالم به او ترجیح دهم. برای آنکه لیژیا مثل برف کوهستان پاک و بیشائبه و دور از آلودگی است؛ برای اینکه او از اعمالی که زنان سبکسر و هوسران دیگر میکنند بیزار است و حالا من بدون وجود این دختر در رنجم. زندگی برای من جز زندانی وحشتناک چیز دیگری نیست.»
farinaz
گاهی شدت اندوه بیش از توانایی و بردباری بشر است!
jacksparrow
آنچه من بدان ایمان دارم این است که تجاوز به حقوق دیگران زشت و ناپسند است و بهعکس یاری و مهربانی زیبا و دوستداشتنی است. کسی که دارای احساسات پاک و عالی باشد پاکدامن است
n re
تو در جنگ همیشه فاتح بودی، در عشق هم پیروزمند باش، منتهی در نبرد با زن بهجای خشونت و بیرحمی، ظرافت و مهربانی به کار ببر!
سپیده اسکندری
«ای جوان خوشبخت! گرچه دنیا زودگذر و حوادث آن ناپایدار است و در آن سعادتی برای انسان متصور نیست، اما یک چیز در این عالم بسیار شیرین و گرانبهاست و آن جوانی است، این جوانیست که به انسان اینهمه شور و هیجان میدهد...»
n re
«چه سعادتمندند این چشمهای من که وجود نازنین تو را در این لحظه میبینند.
چه خوشبختند این گوشهای من که نوای جانپرور تو را میشنوند.
n re
دوست من، این نکته را همیشه به خاطر داشته باش که سنگ مرمر گرچه زیبا و نایاب است معهذا تا دست استاد مجسمهساز به آن نرسیده و شاهکاری دلپذیر از آن پدید نیاورده، خودبه خود چیزی نیست. چرا تو نخواستی آن استاد هنرمندی باشی که از مرمر خام، محبوبی زیبا و پرستیدنی پدید میآورد؟ دوستداشتن و دلباختن بهتنهایی کافی نیست. عاشق باید بداند که چگونه با معشوق خود رفتار کند و به چه طریق قلب وحشی و ناآشنای او را به خود رام سازد
farhangmk
در دنیا همهٔ کارها با جنگ و خونریزی درست نمیشود.
n re
خوشبختی کور است، گاهی در روز روشن هم نمیبیند، آنوقت چگونه میخواهی هنگام شب به سراغ تو بیاید؟
~زِبی
یک بار دیگر حس کرد که زندگی، تنها این جهان پرمشقتی نیست که او در آن طی عمر میکند، بلکه دنیای دیگریست پر از فداکاریها، صمیمیتها و ازخودگذشتگیها. میدید که مفهوم حیات غیر از آن گذران سرد و یکنواختی است که وی در آن کاخ پرفروشکوه با آن به سر میبرد. مثل اینکه از نو دری در گوشهٔ ظلمت افق گشوده شده و نمای یک جهان دلافروز دیگر برابرش نمودار شد؛ ولی احساس کرد که او با گذشتهٔ تاریک و آلودهٔ خود، لایق به عبور از آن نیست...
𝑚𝑠.ℎ𝑒𝑠𝑡𝑖𝑎
اگر به قدر کافی احساس داشتی قادر بودی درک کنی که تمام زنان دنیا همطبقهٔ نیژیدیا و کریسپینیلا نیستند؛ هستند کسانی که به شرافت و پاکدامنی پایبندند و از آلودگی و فساد میگریزند.
n re
هر مذهب یا مسلکی که ظرافت زندگی را از بین ببرد قابل دوستداشتن نیست.
استودیوس
فائون با صدای لرزانی سکوت تالار را درهم شکست: «امپراتور! رم میسوزد! سراسر پایتخت را حریق عظیمی دربرگرفته است!»
از این خبر همهٔ حضار مبهوت و وحشتزده از جای جستند، اما نرون درحالیکه چهرهاش از شنیدن این خبر متبسم میشد و انگشتانش بهسوی تارهای چنگ به حرکت میآمد، گفت: «ای خدایان! حالا دیگر خواهم توانست آتشسوزی شهری را با چشم خود ببینم و آنوقت قصیدهام را به آخر برسانم!»
استودیوس
مارکوس از دیدن لیژیا چنان از خود بیخود شد که میخواست بیاختیار بهجانب او بدود؛ ولی با مشاهدهٔ دیدگان کنجکاو مسیحیان خویشتنداری کرد و ایستاد. قلبش از شوق گویی میخواست قفس سینه را بشکافد. شدت بیتابی او به حدی بود که وی را به یاد دقایقی انداخت که در عرصهٔ کارزار هزاران پیکان سلحشوران اشکانی او را دربرگرفته بود و میکوشید خویشتن را از این منطقهٔ خطر برهاند.
farinaz
میگویند پومپانیا به یک روحانی شرقی به نام مسیح ایمان آورده و مدتی است پرهیزکار و خانهنشین شده؟ گرچه این زن از اول زندگی پایبند به این خرافات بود، دلیلش هم این است که از اول عمر تا حال با همین یک شوهر ساخته. فکر کن در شهر رم و در این عصر، یک زن فقط با یک شوهر!»
~fatemeh♡
به عقیدهٔ من جهان بازیچهای است به دست زن که مانند توپی سبکسرانه با آن بازی میکند!»
~fatemeh♡
ممکن است که عشقْ ذوق تو را در عطر و بو تغییر دهد و تو بهجای یاس، عطر بنفشه را بپسندی، اما عشق در من کارهای عجیبتری کرد؛ عشق روح مرا تغییر داد، فکر مرا عوض کرد، زندگی مرا بههم ریخت و آیندهٔ مرا در خطر نابودی قرار داد، اما با همهٔ این احوال من ترجیح میدهم که لیژیای من همان دختری که هست باشد نه کس دیگری.»
~fatemeh♡
«فرزندم، جهان ما اسراری دربرندارد! ما فقط یک چیز، یک متاع، داریم که میکوشیم در بین افراد بشر رواج پیدا کند و آن عشق است!»
مصطفی پندار
این گذشت و مروت برای چه؟ پاداش این نیکیها چه میبود؟ پطرس میگفت که افراد نیکوکار در جهانی دیگر قرین سعادت و کامرانی خواهند شد. آیا همین وعدهٔ مختصر کافی است که انسان از خطای دشمن خود بگذرد و جزای بدیهای او را نیکی دهد؟ آیا کسی که در این جهان بدون امید گرفتن پاداشی، وقت و همت خود را صرف نیکی و آسایش دیگران میکند کار صحیحی کرده و آیا برای خود او جز رنج و زحمت، ثمر دیگری به بار خواهد آورد؟
سپیده اسکندری
«چرا گریه نکنم؟ میبینم که در این دنیا جز خدای بزرگ دادرس دیگری نیست. اصلا ذرهای شفقت و عدالت نیست، همه ظالمند، همه سنگدلند، همه خودخواهند.»
n re
خیال او مشکلی بود که نه میتوانست بر آن فائق آید و نه قادر بود از آن چشم بپوشد. آرزوی شدید و نیرومندی بود که تمام آمال و تمنیات زندگی او را تحتالشعاع خود قرار داده بود، بهطوریکه حس میکرد بدون وجود او به هیچ صورت قادر به ادامهٔ زندگانی نیست.
n re
دلم میخواهد که این بازوان من، این بازوانی که همهٔ دوست و دشمن به زور و توانایی آنها اذعان دارند، بدن لطیف و بهشتی او را در آغوش بگیرند و ساعتها بر سینهٔ من بفشارند... آرزو دارم که پهلوی او بنشینم و نفسم با نفس عطرآگین او مخلوط شود... اوه... پطرونیوس، اگر بدانی چقدر او را دوست دارم! اگر او برده بود حاضر بودم تمام هستی خود را به پای او بریزم و او را برای خود بخرم تا با من زندگی کند... نه برای یک ماه یا یک سال، بلکه برای همهٔ عمر... تا آنوقت که تارهای موی من مثل موهای سقراط به رنگ برفهای سپید کوهستان شود!»
farhangmk
حتی آن روزی که در میدان جنگ ناگهان خود را در محاصرهٔ پارتیها دیدم که مثل ابری از ملخ، فریادکنان و نعرهکشان به هنگ ما حمله میبردند. در آن دقایق مرگبار ابدآ احساس ترس و ناراحتی نکردم، اما وقتی مقابل لیژیا رسیدم و او را در آن حال میان گلها دیدم، قلبم یکباره فروریخت و احساس کردم که زانوهایم میلرزد... و بیشتر از آن رنج میبردم که قادر نبودم حرفی به او بزنم... میترسیدم اگر کمی به او نزدیک شوم، او مثل خواب و خیال، شبیه به کبوتری که جور صیاد دیده و از آشیان دور افتاده، دیوانهوار از مقابلم بگریزد!...»
farhangmk
صداها و جنبشها آرامآرام فرومینشست و همهمهٔ مسرتانگیز آن به جهان خاموشی و بیخبری میگروید. با طلیعهٔ نخستین سپیدههای بامدادی بزم باشکوه امپراتور صورت گورستانی را به خود گرفته بود که در آن انبوهی از اجساد مِیزده و نیمهجان به روی بستری از گل کنار هم انباشته شده بود.
مریم
«تنها تویی که به فکر منی. فقط تو هستی
که در همه حال از قلب من دلجویی میکنی. اگر تو در این دنیا نبودی من در این روزهای تنهایی چه میکردم!»
n re
حجم
۷۱۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۶۸۸ صفحه
حجم
۷۱۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۶
تعداد صفحهها
۶۸۸ صفحه
قیمت:
۱۷۰,۰۰۰
تومان