آن روزها مشکل میشد گفت چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. مثلاً ممکن بود طرفداری از حقوق زنان خوب نباشد، اما بعداً معلوم میشد آنقدرها هم بد نبوده.
علاقه بند
گرگ به کتی گفت: «خب دیگه داستان قصر باکینگهام بسه، حالا باید به تمریناتم برسم.» گرتا فکر کرد الان است که بین صندلیهای اتوبوس نرمشهای سوئدی انجام بدهد، اما درعوض او و لوری سرشان را به پشتی صندلی چسباندند و شروع کردند به چهچهه و قارقار و درآوردن صداهای عجیب و غریب. کتی ذوقزده شده بود، چون همه را نمایشی تصور میکرد که فقط به افتخار او اجرا میشود و مثل تماشاچی واقعی تا آخر نمایش کاملاً ساکت بود و آخرش قاه قاه زد زیر خنده.
مهدی تمدن رستگار
وقتی پیتر بار اول این ماجراها را برای گرتا تعریف کرد، گرتا گفت: «داستانهایی شبیه این خواندهام.» بعد توضیح داد که در این داستانها چطور وجود بچه میتوانسته خطرساز باشد و با صدای گریهاش جان همهی افراد را به خطر بیندازد. پیتر گفت: «تاکنون اینجور داستانها را نخوانده و مادرش هیچوقت به او نگفته واقعاً در چنین شرایطی چهکار میکرده.»
golnoush