
دو سال است که مُردهام. این را خودتان هم خوب میدانید. حتماً در پروندهام قید شده. آن روزها شما هنوز نیامده بودید. هیچکس نبود. اینجا بیابان بود اصلاً، بیآبوعلف. من اولین ساکن این قطعه بودم. اولش سکوت بود و سکوت. کمکم سروکلۀ همسایههای تازهوارد و زبانبریدهام پیدا شد. تا اینکه هفتۀ پیش خبر دادند شما آمدهاید. همهمان را بهخط کردهاند تا پروندهمان را بررسی کنید. حضرت آقا، باور کنید بیشتر سلولهای مغزم در طول این ماهها زایل شدهاند. حافظهام یاری نمیکند. حتی دلیل مردنم هم یادم نیست.
میخواهید چه بگویم؟ سی سالم بود که به اینجا آمدم. این را هم لابد میدانستید. نه اینکه خودم یادم باشد، روی سنگ قبرم نوشته شده. اسمم چه بود؟ نمیدانم. از روی سنگ قبرم پاک شده. با «ح» شروع میشد. شما باید بدانید. میگویند شما همهچیز را میدانید. نگویید که چون جوانم باید حافظهام یاری کند. از این خبرها نیست. دو سال که زیر خاک باشید، پیر و جوانش فرقی ندارد، زن و مردش هم. حافظهتان تعطیل میشود. روند خطی وقایع را گم میکنید و مثل پاراگرافهایی رها و بیدنباله، تصاویر را به هم میدوزید تا روایت منسجمی از زندگیتان بسازید. نمیشود. از خودتان خسته میشوید. حوصلهتان سر میرود. پرندۀ خیال هم اوج نمیگیرد. ملقمهای میبافید برای خودتان. مطمئن نیستید چقدر از این تصاویر زاییدۀ تخیلتان است و چقدرش بریدهشده از واقعهای که جزئیاتش را گم کردهاید. باشد. دوباره میگویم. راست و دروغش پای خودتان. فقط قبلش یک سؤالم را جواب بدهید. شنیدهام که اصل پروندههای ما گم شده. خبر دارید؟ پیدا شده؟ در زندان داخل کارتون موز بود آخرین بار و روی جعبۀ ما با ماژیک قرمز نوشته شده بود: «د». تا یک هفته بعد از آزادیِ یکی از …