
فقط انبارها هستند که برای خودشان انباری ندارند. حداقل در دانشگاه ما که اینگونه بود. هر دانشکده، هر معاونت، هر انجمن و هر واحد اداری که بهزحمت نفس میکشید، دژ یا دخمۀ فراموشیِ خودش را در تاریکی بنا میکرد. انگار که ریشه دواندن جزئی از اساسنامهشان بود. طبق رسمی نانوشته، هر واحدی برای اثبات وجودش، برای حفظ خاطرات و گذشتهاش، بخشی از خودش را در اعماق زمین پنهان میکرد تا فراموش شود. هرچه شهر تهران نسبت به فضای آموزشی دانشگاه خوارزمی خساست به خرج داده بود، در زیرزمین با دستودلبازی جبران کرده بود؛ یکجور سوسیالیسم زیرزمینی.
شاید همین تنگیِ جا دانشگاه را ناگزیر کرده بود تا همۀ خدمات پنهانکردنی را به زیرزمین ببرد. نه زیر یک ساختمان مشخص، بلکه زیر محوطۀ دانشگاه که روزگاری زمین فوتبال دانشجویان بود. بعدها، بر فراز این زمین در نیمۀ دهۀ پنجاه، ساختمانی سربرافراشت و باشگاه ورزشی قد علم کرد؛ اما بخش اعظم حیاط دانشگاه در تهران، عریان و بیروح مثل یک صحنۀ آخرالزمانی باقی ماند. در اعماق زمین، پارکینگی چندطبقه، با ولع تمام، خیال روییدن هر سبزه یا گلی را بلعیده بود. چراکه آبیاری هر نهالی باعث فرو ریختن تکهای از سقف واحدی خدماتی در زیرزمین میشد. تنها چند سال پس از ساخته شدن این پارکینگ، موشکباران تهران آدمها را به ریشهها متصل کرد تا در آغوش آبانبارها، زیرزمینها و انباریها پناه گیرند. این پارکینگِ بتنآرمه نیز به پناهگاه و مأمنی برای دانشجویان و اهالی خیابان خاقانی بدل شد. پارکینگی که هیچوقت رنگ ماشینی را به خود ندید؛ بلکه با همان نام «زیرزمین» باقی ماند و برخلاف آنکه گفتهاند زیرزمین پناهگاهی است برای تنهایی؛ جایی که میتوان از هیاهوی دنیای بیرون دور شد و به درون خود سفر …