سوز سرمای پاییز، برگ درختان را ریخته است. همیشه اینطور وقتها مادر موقع جاروی برگها زمزمه میکند: «باغ بیبرگی، روز و شب تنهاست... با سکوت پاکِ غمناکش...» میروم سمتش. نگاهش میکنم. ایستاده پشت پنجره و انتظار پدر را میکشد. مدام با خودش حرف میزند و هرازگاهی صدای آههایش را میشنوم. نمیدانم چهطور این اتفاق افتاد. تا وقتی حاجیبابا زنده بود هیچکس مشکلی نداشت. همه به ما احترام میگذاشتند؛ من نوه حاجی بودم و مادرم، دختر یکییکدانه او. به قول مادر، روزگار همیشه بر یک پاشنه نمیچرخد و حالا انگار قرار بود دنیا بر وفق مراد خیلیها باشد؛ الا ما. با خودم میگویم اصلاً چرا ما باید آرزوی حاجیبابا را برآورده کنیم؟ صدای ماشین پدر میآید. مادر با آن پیراهن یاسیاش میدود سمت در. در دلم آشوبی برپا میشود، انگار اضطراب مادر به من هم سرایت کرده. حالم با دیدن پدر بدتر میشود. چهرهاش درهم است. نگاهش را از مادر میگیرد. میگویم: «خب چی شد؟ …
این نوشته را پسندیدی؟
اطلاعات چاپ
این نوشته در شمارهٔ ۱۴۲ مجلهٔ همشهری (آذر ۱۴۰۳) منتشر شده است.