
ژیگس چوپانی بود که به پادشاه کشور لیدی خدمت میکرد. روزی هنگامی که گلۀ خود را میچرانید طوفانی عظیم برپا شد و باران و زمینلرزه درگرفت، زمین چاک خورد و شکافی در آن پیدا شد، چوپان با شگفتی به داخل آن شکاف نظر کرد و سپس در آن فرود آمد و بسی چیزهای عجیب دید… از جمله اسبی از مفرغ دید میانتهی که پهلوهای آن پنجره داشت و چون سر را از پنجره به درون برد مردی را دید که ظاهراً مرده و جثۀ او از اندام بشری بزرگتر بود. این مرده هیچچیز در بر نداشت ولی انگشتری از زر در دستش بود، چوپان آن را بیرون آورد و به راه خود رفت. وقتی که چوپانان به رسم ماهیانۀ خود گرد آمدند که قرار تقدیم رمهها را به پادشاه بدهند ژیگس با انگشتری که در دست داشت وارد شد و درحالیکه پهلوی دیگران نشسته بود اتفاقاً نگین انگشتر را بگرداند تا رو به کف دستش قرار گرفت. چون چنین کرد از نظر همکارانش ناپدید شد و آنها دربارۀ وی چنان سخن گفتند که گویی غایب است، اما وی متحیر شد، دوباره به انگشتر خود دست برد و نگین آن را به طرف پشت دست برگرداند، چون چنین کرد باز پدیدار شد، وقتی که چنین دید، به آزمایش پرداخت که آیا این خاصیت واقعاً در انگشتر است یا نه و دریافت که هروقت نگین را رو به کف دست بپیچاند ناپدید و هروقت به پشت دست بگرداند پدیدار میشود. به مجرد کشف این امر کوشید تا او را هم برای رفتن نزد پادشاه برگزیدند و چون به کاخ رسید ملکه را فریب داده با او برعلیه پادشاه توطئه کرد و پادشاه را کشته خود به تخت نشست.(۱)
حکایت «حلقۀ ژیگس» که از زیرزمین میآید و به او قدرت نامرئی شدن میدهد، در کتاب دوم از محاورۀ جمهور افلاطون از زبان گلاوکن نقل شده است. به اعتقاد عموم، در زمانی که گلاوکن این داستان را نقل میکند، پادشاه لیدیه نوۀ …