
از همان ابتدا میدانستم که اینجا، جای من نیست؛ از اولین ردی که از پایم بر خاک این سرزمین تمیز نماند! از اولین قدم در فرودگاهش و تنفس اولین مولکولهای اکسیژن در اتمسفر سرد آن. اولین لمس سرانگشتانم با دستهی چمدان؛ چمدانی که تنها چند دقیقه پیش از آنکه در دست بگیرمش، غبار فرنگ رویش نشسته بود؛ چمدانی که پر از سبزیهای معطر و خشک، چای لاهیجان، تمبر و برگ هلو است، حالا قرقرکنان روی کفپوش صاف و یکدست فرودگاه کشیده میشود و عین خیالش هم نیست که در واپسین لحظهها برایآنکه چند بسته خوراکی ایرانیزهی بیشتری داشته باشد، دستهدسته لواشکها را لوله کرده و یکی پس از دیگری فرو میکردم در چالهوچوله و درزهایش؛ آذوقههای بستهبندیشده برای شهر فرنگی که انگار چندان هم «از همه رنگ» نیست.
درواقع برنامهام این بود که تا جاییکه میشد روی موزاییکهای فرودگاه قدم بزنم، کف کفشم را درست وسط هر سنگ صیقلی سُر بدهم و مراقب باشم که پایم را روی خطوط بین آنها نگذارم. این بازی تمرکز، فرصتی بود تا پرش افکارم را مدیریت کنم. آنقدر در سالنهای مختلف راه بروم تا خودم، …