روزشمار عروسی<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

روزشمار عروسی

مجله مدام

۱۳ دقیقه مطالعه

bookmark

«روزشمار عروسی» تجربه‌ای از پیوند عشق، زندگی و دغدغه‌های مشترک است. نفیسه نصیران در این داستان تلاقی شادی‌های زودگذر و اعتقادات خانوادگی با هم را به تصویر می‌کشد.

آرمان دیر رسید. آرایشم را پاک کردم. رفته بودم برای تشریفات مسخرۀ قبل از عروسی. تست سایۀ چشم و رنگ ماتیک و شینیون مو. بد نشده بودم. منتظر ماندم بیاید و با آرایش ببیندم. آرایشگر نظرش این بود که نبیند تا روز عروسی قیافه‌ام برایش تازگی داشته باشد. من دوست داشتم نظرش را بدانم. دیر آمد و ندید و نشد. آرایشم را که پاک کردم چیز غریبی شدم، شبیه دلقکی با دو چشم سیاه، دایره‌های سفیدی به دور آن‌ها و خطی سرخ جای لب‌. آرمان ماشین را دورتر پارک کرده بود. دست هم را گرفتیم و تا ماشین رفتیم. سوار که شدیم، گفت: «حال داری با هم جایی بریم؟» جواب دادم: «با این قیافه؟» و خندیدم. گفت: «به نظر من که بهترینی.» دستمالی از جیبش درآورد و زیر چشم‌هام را پاک کرد.

رفتیم بیرون از شهر. چند کیلومتری پایین‌تر از خانۀ خودشان، از یک جادۀ خاکی پر از گل‌وشل گذشتیم و نزدیک کوه، جلوی در یک سولۀ نیم‌سوخته ایستادیم. آرمان گفت: «این سوله مال بابا و عموهاست.» قبل‌تر گفته بود سولۀ بزرگی بیرون از شهر دارند. طول سوله بیست متری می‌شد. دیوارهای سرخ آجری با شیروانی نارنجیش هم‌خوانی داشتند. دیوار روبه‌رویی دو سه جا سیاه شده بود و شکاف برداشته بود. دیوار پشتی هم کاملاً خراب شده بود. پرسیدم: «خرابه‌س؟» پیاده شد و گفت: «نه.» رفت جلو و نگاهی به داخل آن انداخت. آمد عقب و گفت: «تا پنج مرداد امسال خرابه نبود.» خنده‌ام گرفت. «نگو که به عقد ما ربط داشته؟» اخم کرد. «پانیذ من این‌جوری فکر نمی‌کنم. ولی آخه تو خودت ببین. دروغ که نمی‌گن. از اون جشن کوچیک ما هم که باخبر نبودن. خودت رو …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره پنجم، زیر مجموعه خیال، مجله مدام منتشر شده است.