تجربۀ تلخ زندگی گاهی شیرینی بعضی از لحظات را تا ابد به کاممان تلخ میکند. نفیسه صادقکار در این شماره با داستان «معکوسهای موازی» دست روی یکی از این تجربههای تلخ گذاشته است.
«تا الان باید مرده بودی.»
مرد پنجاه و یکساله این جمله را به تصویرش در آینه گفت و بعد یک مشت آب پاشید به آن. هر بار در برابر آینه میایستاد حرفی برای گفتن داشت که بیشترشان سؤال بودند. از آنها نبود که سؤالها را در ذهنش نگه دارد، با آنها بازی کند و این ور و آن ور بکشدشان. چه همصحبتی بهتر از آینه و چه چیزی بیمعنیتر از آنکه یک دسته سؤال امتحانی لورفته همراهت باشد؟
«خوشحالی؟ ناراحتی؟ ترسیدی؟ چرا همیشه باید یه احساسی وجود داشته باشه؟ لیلا اگه زنده بود به مهمونا لبخند میزد. از اونا که موقع تماشای صورت مریم وقت خواب، رو لبش بود. اداشم درنیار. با اون قاچای روی پیشونی و چشمای درندۀ ترسناکت.»
قطرههای آب روی تصویر صورت مرد در آینه چیزی شبیه اشک شده بودند یا شاید قطرههای عرق. برای او فرقی نداشت. نه مضطرب بود، نه غمگین. در دستشویی دفترخانۀ ۷۳۲ گیشا، معجزهای اتفاق افتاد و یک نفر آمد تو؛ دختر جوانی که نوبتشان قبل از عقد مریم بود. دختر سرش را از کنار آینه آورد وسط دعوای مرد با تصویرش و لبهای قرمزش را چند بار مالید به هم. نوک انگشتش را خیس کرد، کشید روی ابروهایش و رفت. اگر درختی بهجای مرد در آن سرویس بهداشتی کاشته بودند احتمالاً دختر جوان به آن تکیه میداد یا یک برگ از آن را میکَند، بعد میرفت.
مرد لَم داده به دیوار، پاشنۀ کفشش را میسابید روی درز کاشیهای کف دستشویی و میشنید که دفتردار حکم طلاق را برای دختر جوان و شوهرش میخواند. با همان لحنی که خطبۀ عقد را میخوانند. دقیق، غلیظ و از مخرج درست حروف. مرد فکر …