داستانهای عاشقانه همیشه جذاباند؛ بهخصوص اگر چاشنی آداب و رسوم یک گوشه از ایران را هم داشته باشند. داستان «عروسی بیعروسِ» مائده صفدریان یکی از همین داستانهای عاشقانه است.
خورشید سرش را به شانۀ کوهها رسانده. خالوسید باد انداخته به لپهاش، لبها را چسبانده به نی و انگشتها را روی تن جفتی میرقصاند. نفسش میرود توی جان نی و آهنگ خوشی میریزد بیرون. به گوش من ته صداش غمی خاص خانه کرده. پسری پشت سرش لنگ تنگی به کمر بسته، کف دستها را به طبلِ آویزان از گردنش میکوبد. پشت نصیر ریسه شدهایم. بین زن و مردهای موسپید و چروکیده بهزور وصله شدهام. برادرهای داماد جلوی خانه هیکلهاشان را میلرزانند و با آهنگ جفتی سربالا میاندازند. یک مشت شن و خاک توی دمپاییهام وول میخورند. پلکهام را به هم فشار میدهم و چهار انگشت دست راست را میچسبانم پشت لبهام، زبانم را تکانتکان میدهم و صدا ول میکنم. پشتبند صدام زنهای دیگر هم کِل میکشند. کل من اما جاندارتر است. شاید سوز هم دارد. کتوشلوار آبی به تن نصیر گشاد است. دست راستش را توی دست پدرش گذاشته و دست چپش را پدر عروس گرفته. یک سر و گردن از همه بلندتر است. پاها را لخلخ روی زمین میکشد. تنها کفشپوش جمعمان است. آرام راه میرود.
جلوتر از من بود. میدویدم اما به پاش نمیرسیدم. صدای نفسهام بلند شده بود. دهانم باز مانده و حلقم خشکیده بود. دستهاش را به کمرش زد. یک تکه زمین صاف خاکی زیر پاش بود. پسرهای همسنوسالش دور زمین کش و قوس میآمدند. بطری آب توی بغلم عرق کرده بود. دمپاییهاش را توی دست گرفت و تپه را سبک پایین رفت. نصف روز به پای خانهشان ماندم تا درآمد. میخواستم سایهاش باشم. داغی آفتاب خورده بود به سرم. باد اگر به گوش کسی …