خیاط‌خانۀ خدیجه<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

خیاط‌خانۀ خدیجه

مجله مدام

۱۵ دقیقه مطالعه

bookmark

ویژگی مشترک داستان‌های حکیمه‌سادات نظیری تاریخی بودن و زنانه بودن آن‌هاست. در این شماره هم دست‌دردست یک زن به سال‌های دور سفر می‌کنیم.

مادر فنجان گل‌سرخی را برداشت و نرفته سر چرخاند طرفم: «می‌رسی آخه این‌همه لباس رو بدوزی؟»

چشمم را تاب دادم روی ملیله‌دوزی زینب‌خانم و قرمزی مخمل طاهره پر شد توی مردمک چشمم. قواره‌ها را مرتب چیده بودم روی هم، یک کاغذ از دفتر ملیحه کنده بودم و چسبانده بودم روی هر کدام.

وقتی دیدم مادر هنوز منتظرم است، گفتم: «آره بابا! کاری نداره که. به آقاجون گفتی روغن چرخ بخره برام؟»

مادر سری تکان داد و از طاق در چوبی رد شد. با پارچه‌ها که تنها می‌شدم، می‌گرفتم‌شان‌ توی دست و بوی‌شان می‌کردم. پارچۀ اعیان بوی ادکلن و عطر می‌داد. پارچۀ بعضی‌ها هم بوی صابون. انگاری همین حالا از زیر شیر حمام آورده بودندش. از شهر که برگشته‌ام، روزی نبوده که صدای چرخ توی خانه نپیچد. دستۀ سیاه چرخ را ‌چرخاندم و رؤیاهایم را کوک ‌زدم به این پارچه‌ها. توی سرم بوی لباس اعیان و مهمانی‌های شهری بود که صدای کلون در بلند شد.

مادر از توی مطبخ سرش را بیرون آورد و گفت: «خودم می‌رم.» همان‌جور که نشسته بودم خودم را هل دادم لب پنجره و پردۀ توری‌اش را مشت کردم توی دستم. زن که تو آمد پرده از مشتم رها شد و چروک و تاخورده برگشت سر جای اولش. زن خان آمده بود اینجا چه‌کار؟ تا سَر و سِر آمدنش را بفهمم مادر صدایم زد: «خدیجه! خدیجه‌خانوم بیا!» این خانم گفتنش را آقاجانم قانون کرده بود توی خانه. وقتی خدا سه تا دختر به مادر داد، همۀ اهل ده خط ابروی‌شان رسید به هم که زن اگر بزا باشد باید پسر بیاورد. سه تا دختر زاییده که چه؟ ولی آقاجانم سر دنیا آمدن ملیحه آمد توی خانه، دست مادر را بوسید و گفت: «دخترهات رو چشام جا دارن …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره پنجم، زیر مجموعه خیال، مجله مدام منتشر شده است.