وَرگَرد آقا<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

وَرگَرد آقا

مجله مدام

۱۱ دقیقه مطالعه

bookmark

زهرا عطارزاده از دل یک موضوع ساده، داستان پرکشش و جذابی بیرون کشیده که در عین خیالی بودن، در فضای آشنای دیار خود و محل جشن عروسی‌اش اتفاق می‌افتد.

نور کم‌رمق ماه از درز پنجره می‌تابید. ردش روی تخت ماه‌بی‌بی افتاده بود. درست کنج پذیرایی، روبه‌روی عروس هلندی. دکتر گفته بود سکوت برای ماه‌بی‌بی خوب نیست؛ یا خودم دور و برش را شلوغ کنم یا حیوانی، پرنده‌ای، چیزی برایش بخرم. گفته بود من را هم دیر یا زود فراموش می‌کند. مثل باقی خواهرها.

رفتم پای تختش. چشم‌هاش بسته بود. پتو را از رویش کنار زدم. دستی به سرش کشیدم. موهاش مثل پنبه بود؛ مثل ابریشم سفید. عرق، لای چین‌های گردنش می‌جوشید. کنترل کولر را از پای تخت برداشتم و یک درجه بیشتر کردم. چشم چرخاندم سمت ساعت دیواری. داشت نُه را رد می‌کرد. توی کارت نوشته بود: «ساعت هفت تا هر وقت خوش بگذره.»

هنوز فرصت داشتم. چند دقیقه سمیره را توی لباس عروس می‌دیدم کافی بود. باید مهری را راضی می‌کردم. یک تُکِ پا آمده بود به ماه‌بی‌بی سر بزند و کارها را ردیف کند. رفتم سمت آشپزخانه. کنار چهارچوب در نشستم. دامنم را روی پا کشیدم و دست‌هام را دور قلم پا حلقه کردم. مهری پابلندی می‌کرد تا لیوان‌های شسته‌شده را در کابینت بگذارد. زیر لب گفت: «انگار ساعتِ اَ کار افتیده‌یَه. جُم نَمخَوره.»

نفسم را جمع کردم توی سینه.

«عوضِ تشکُرِتَه؟ کُدومْ‌تون حاضرین مراقبِ ماه‌بی‌بی بویید؟ حمالی‌‌ها خونَه هم سرش.»

سمتم برگشت. روسری سبزش را دور بینی پیچیده بود. بوی نم می‌آمد؛ بوی قالی خیس‌خورده. نمی‌دانم باز کجا نشتی داده بود.

«لابد انتظار داری مُو آیُم نگهداریش؟»

چتری‌هام را کنار زدم و زل زدم به چشم‌هاش.

«پَ مُو تا آخرِ عمر وا مَنُم پاش؟ پهن کُنُم و جمع کُنُم جُلو فامیلُ آشنا.»

مهری …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره پنجم، زیر مجموعه خیال، مجله مدام منتشر شده است.