گرگیعان<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

گرگیعان

مجله مدام

۱۳ دقیقه مطالعه

bookmark

«گرگیعان» روایتی است که در بستر فرهنگ مردم جنوب، قصۀ یک شب خاص را از نگاهی کودکانه بازگو می‌کند. داستانی پر از جزئیات، کشمکش‌های روزمره و مواجهه با لحظاتی متفاوت و تأثیرگذار.

ای یاوۀ هر جایی وقتست که بازآیی

بنگر سوی حلوایی تا کی طلبی حلوا

مولوی

نخلستان تاریک است. هیچ کس دور و بر نیست. هوا خنک‌تر شده. با این پیراهن آستین‌کوتاه سردم است. باید حدود نه شب باشد. از دور صدایی می‌آید اما نمی‌دانم از کجا. گرسنه‌ام است. نمی‌دانم کجا بروم. می‌نشینم و تکیه می‌دهم به نخل. تیغ‌ها اذیت می‌کنند. گونی برنج را باز می‌کنم. هنوز خیلی مانده تا پر شود. بلند می‌شوم. راه می‌افتم بین نخل‌ها. شاید بهتر بود می‌ماندم پیش بچه‌ها و ازشان جدا نمی‌شدم. ولی اگر جدا نمی‌شدم نمی‌توانستم چیز زیادی جمع کنم. صدای سگی می‌آید. انگار نزدیک می‌شود. سر می‌چرخانم. باد می‌خورد توی چشمم. آب از چشم و دماغم راه می‌افتد. باید بدوم. می‌دوم. ساق پایم درد می‌گیرد. مثل وقت‌هایی که نرمش نکرده‌ام قبل از فوتبال. صدا نزدیک‌تر می‌شود. برمی‌گردم. پایم پیچ می‌خورد. پرت می‌شوم روی خاک. مزۀ خاک و خون توی دهانم می‌آید. گونی باز می‌شود. شکلات‌ها پخش می‌شوند روی زمین. سه تا توری کوچک نخودچی‌کشمش با روبان‌های سبز و طلایی می‌افتند کنارشان. یکی‌شان باز می‌شود. می‌نشینم. مشغول جمع کردن می‌شوم.

از گرگیعان[۱] بدم می‌آید. سال قبل بدم نمی‌آمد. حتی سال قبل‌ترش هم بدم نمی‌آمد. گرگیعان توی ماه رمضان است. راه می‌افتیم برای جمع کردن شکلات و شیرینی. روزهای معمولی مامان هیچ وقت نمی‌گذارد شب این موقع توی کوچه باشیم و با بچه‌ها برویم درِ خانۀ غریبه‌ها. بابا هر سال او را راضی می‌کند. امسال سومین سالی است که من می‌روم گرگیعان. قبلاً وقتی بابا هنوز توی پالایشگاه …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره پنجم، زیر مجموعه خیال، مجله مدام منتشر شده است.