* تقدیم به ساحت منزّه ادبیات
در را که باز کرد اول یک پسر پانزده شانزدهسالۀ تپل با موهای فر و وِز سرش را کرد تو. چشمهایش را بست و بو کشید. گفت: «بَه! قورمهسبزی!»
مادرش یقۀ هودی بچه را گرفت و کشیدش عقب: «شااادمااان!»
پسِ لحن شماتتگونۀ زن اما خشم و عصبانیت از حرکت پسر نبود؛ بیشتر یکجور یادآوری بود که مثلاً پسرم! اینجا خانۀ مردم است. ما نیامدهایم مهمانی، آمدیم که خانه اجاره کنیم.
زن سلام کرد و به صاحبخانه لبخند زد. ردیفِ دندانهایش سفید و خوشفرم بود و خنده به صورتش خوش مینشست، چهرهاش را شبیهِ آشنای دوری جلوه میداد که انگار قبلاً جایی دیدهای. صاحبخانه خودش را معرفی کرد: «خطیب هستم. بهمن خطیب.»
مردد بود با زن دست بدهد یا نه. شادمان از لای در آمد تو. گفت: «بهمن! با من دوست میشی؟»
مادرش بهش یادآوری کرد: «بهمن نه شادمان! آقای خطیب.»
بهمن خطیب، دو سه روز پیش، خانۀ مُبلهاش را توی دیوار آگهی کرده بود برای رهن و اجاره. یک متن متفاوت داده بود که تهِ همه چیز باز باشد؛ بالا پایینِ رهن و اجاره را گذاشته بود به اختیار مشتری. نوشته بود: «حیف از این خانه که میخواهم رهایش کنم.» بعد گشته بود و بیت شعری مناسب مضمون یافته و ضمیمهاش کرده بود: «رها کن مرا و به تَرکَم بگوی/ که ما را بسی سختی آمد به روی»[۲]
زن از اندوهِ مُستتر در متن آگهی خوشش آمده بود. دلش خواسته بود هرطور شده آدمِ پشت این مانیفست مختصر و جذاب را _که مثل یک جواهر متفاوت در ویترین اشیاء بدلی و تکراری خودنمایی میکند_ ببیند. روز قبل زنگ زده و وقت بازدید گرفته بود. از یک چیز دیگر هم میخواست سر دربیاورد: اینکه چرا صاحبخانه مهلت تعیین کرده؟ فقط تا چهاردهم دیماه. پرسید از بهمن خطیب. گفت: «حرف میزنیم حالا دربارهش. شما …