داستانهای آزاده رباطجزی دریچهای هستند به دنیای زن ایرانی. او در این شماره قصۀ زنی را روایت میکند که میکوشد رسم خانوادگی قدیمی و عجیبی را به شیوۀ خودش تغییر بدهد.
«پس کار خود را میان خویش قطعهقطعه کردند [و گروهگروه شدند]، در حالیکه هر گروهی به آن [آیینی] که نزد آنان است خوشحال و شادماناند.»
(مؤمنون: ۵۳)
دندانش را که کف دست گرفت و دوید توی آشپزخانه، رانم را نیشگون گرفتم. لبها را به هم چسباندم و فشار دادم تا آهم درنیاید. مهیار کف دست کوچکش را باز کرد و دندان شمارۀ یک پایینش را نشانم داد.
«ببین مافاطی. بالاخره افتاد. یالا پاشو بریم مدرسۀ صدرااینا اسمم رو بنویس. خودت قول دادی. یالا.»
ته ریشۀ دندان، خون صورتی و یک چیز سفید غضروفی چسبیده بود. دندان را از توی دستش قاپیدم. هوای نفس کشیدنم سنگین بود. انگار قلبم میخواست از دماغم بیرون بپرد. دلم پیچ خورد. حس کسی را داشتم که دزدی کرده است. دندان را جلوی چشم گرفتم. یک تکه از سفیدیاش شفافتر بود. دو انگشتم را روی ریشهاش کشیدم. دندان سفید شد و دستم خونی. رو به مهیار زیر لب غر زدم: «ببینم این غربتیای پاپتی که معلوم نیست از کدوم جهنمدره فرار کردن، بعد که آش رو زهرمار کردن، چه آخر و عاقبتی برات قی میکنن طفلکم.»
چشمهایم، انگار که نمک تویش پاشیده باشند، سوخت. گوش مهیار را گرفتم و کشیدمش سمت خودم. کجکج آمد و ایستاد.
«نکن مافاطی. آی. گوشم رو دراوردی.»
خم شدم. کلهام را آوردم توی صورتش. دهانش بوی آبنبات ترش میداد. گوشش را ول کردم. لالهاش قرمز شد. چشمهایم را درشت کردم توی چشمهایش: «گوش بگیر مهیار. فعلاً دربارۀ دندون به بابات هیچی نمیگی. لال و خفهخون. رفت تو گوشِت؟»
«آخه بابا گفته بود جایزه...»
چنگ انداختم روی دهانش: «همین که گفتم. …