من و مامان عقبتر از تیر چراغبرق چوبی کوچه ایستادهایم. مامان یک چادر گلدار روشن به سر دارد. به دایی که تابلوی آرایشگاه را با میخ و چکش به تیر میکوبد، فرمان میدهد که چپش را بیاورد پایین که راستش را بدهد بالا. یادم نیست چه فصلی از سال است، چه روزی از ماه، سواد دارم یا هنوز مدرسه نمیروم، اما این کلمات را خوب یادم است. «آرایشگاه میلاد» درشتتر از باقی کلمات وسط تابلوی مستطیل آبی با نستعلیق نوشته شده و کلمات مش، اصلاح ابرو، میزانپیلی و توالت، چهار طرف تابلو، کوچکتر. تابلوی کوچکی که شروع عداوت من است با مکانی به اسم آرایشگاه زنانه.
بابا خانه نبود. جنگ بود. میرفت جبهه و من و مامان و مهدی کوچ میکردیم طرف خانۀ مامانبزرگ که آن ورِ خیابان بود. بیشتر اوقاتمان را آنجا تلف میکردیم و مامان بین آرایشگاه خانم نادیا و کلاس خیاطی بهزیستی در رفتوآمد بود. وقتش را در نبود بابا اینطور پر میکرد. مدام پارچه میخرید و برش میزد. چیزهایی که یاد گرفته بود را در اشل کوچک میدوخت و میچسباندشان به دفتر بزرگ چهارخانهاش که جلد زرشکی داشت: دامن کلوش، دامن پشتچاکدار، پیراهنهای ساده، بلوز مجلسی. من خیاطی را بیشتر از آرایشگری دوست داشتم، چون در خیاطی، مامان برای من بود و در آرایشگری برای دیگران. در خیاطی، مامان با پارچههایی که از فروشگاه ارتش سهمیه میگرفتیم لباس میدوخت: سارافون، بلوز یقهملوانی، دامن کلوش، لباسخواب. در آرایشگری اما مامان فقط برای من نبود. زنهای همسایه، زنهای فامیل، همۀ زیباجویان دور و نزدیک در داشتنش شریک بودند و زیاد طول نکشید که به فهم این نکته برسم که آرایشگاه برای مامان جدیتر از خیاطی است و خیاطی علی السویه.
مامان مدلهایی را که از آموزشگاه خانم نادیا یاد میگرفت …