روایت «رقص بر شانۀ اندوه»، پیوندی عمیق میان رنجهای گذشته و امید به آینده است. علی کعبی میان شور و هلهلۀ آزادی، از دلبستگی و فقدان میگوید.
همان لحظه که حس کردم پشتم از زمین کنده شده، فهمیدم اوضاع بر مدار معمولی نمیچرخد. ضربۀ عجیبتر اما وقتی بود که قنداق کلاشینکفی که ظاهراً درست حمایل نکرده بودمش، بر پیشانی مردی فرود آمد که من روی شانههایش سوار بودم. آنقدر از خود بیخود بود که بعید میدانم دردی حس کرده باشد.
همه چیز با شتاب اتفاق میافتاد اما ذهن من آن را آهسته و با جزئیات ثبت میکرد. تا به خودم آمدم، دیدم روی دوش مردی میانسال مثل عروسکی بالاوپایین میشوم و مردم به دورمان حلقه زدهاند و رقص و هلهله میکنند.
من جوانی بیست و ششسالهام با لباسی خاکی که بیشتر بوی گردوغبار دارد تا هیبت نظامی. سه روز است عمامهای به سر دارم که از روز اول با لکهای از دود همراه بوده. این جماعت که دورم حلقه زدهاند، اهالی نبل و الزهرا[۱] هستند که تازه طعم آزادی پس از سه چهار سال محاصره را میچشند و حالا نخستین مسافران شهری آزادشده را روی شانه میبرند. اما من در میان این همه شور و غوغا، کلمهای به زبانم نمیآید.
چند ساعت پیش، نیمههای شب خبر آمده بود که نیروهای خطشکن تا خاکریز اولِ الزهرا پیشروی کردهاند. حاجی گفت: «فردا صبح با کاروانی پرشور وارد نبل و الزهرا بشین.» برای من جوان تازهکار، معنای دستور روشن بود: باید سرود و مداحی و بیانیهای میبردیم تا ترس چهارساله را از جان شهر بیرون کند. ماشین صوت را آماده کردم؛ به قول دوستان فاطمیون[۲] تیّار[۳] . چند گونی چفیه هم برداشتم که قرار بود بیرق و نشانمان باشد. از شیخ ابوصالح[۴] خواستم متنی برای بیانیۀ پیروزی بنویسد. همه چیز آماده بود تا فردا …