آرزو<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

آرزو

مجله همشهری

۶ دقیقه مطالعه

bookmark

پسرک زیر دستش متوجه پوسته بریدگی قدیمی روی کاسه زانویش شد. خم شد تا از نزدیک نگاهی به آن بیندازد. پوسته زخم همیشه چیز جذابی بود. چالش خاصی بود که او هرگز نمی‌توانست در برابرش مقاومت کند. با خودش گفت: «آره! برش می‌دارم، حتی اگه خشک نشده باشه، حتی اگه وسطش هنوز چسبیده باشه، حتی اگه مثل هر زخمی درد کنه.» با احتیاط با یک ناخن شروع به‌کندن لبه‌های پوسته کرد. ناخنش را زیر آن برد و وقتی آن را کمی بلند کرد، پوسته ناگهان جدا شد، کل پوسته قهوه‌ای به راحتی جدا شد و دایره کوچک جالبی از پوست قرمز صاف برجا گذاشت.

ـ قشنگه. خیلی قشنگه واقعاً!

آن را مالید. دایره درد نکرد. پوسته را برداشت، روی ران خود گذاشت و با انگشت آن را برگرداند، طوری که پوسته پرت شد و افتاد روی لبه فرش. یک فرش بزرگ قرمز، سیاه و زردی که تمام طول سالن، از پله‌هایی که روی آن نشسته بود تا آن دور و جلوی در، کشیده شده بود. یک فرش فوق‌العاده بزرگ؛ بزرگ‌تر از زمین تنیس، خیلی بزرگ‌تر از آن. خیلی جدی به فرش نگاه کرد، با کمی لذت براندازش کرد. قبلاً هرگز متوجه آن نشده بود؛ اما اکنون، ناگهان به‌نظر می‌رسید که رنگ‌ها به‌طور مرموزی می‌درخشند و به‌طرزی گیج‌کننده به او چشمک می‌زنند. …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۳۹ مجلهٔ همشهری (فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۳) منتشر شده است.