وقتی خواسته یا ناخواسته تن به تبعید دادهایم هر چیزی میتواند بهانۀ دلتنگیمان شود. زهرا زردکوهی در این شماره از تبعید اجباری و گره خوردن آن به دلتنگیهایش نوشته.
پِرسِفون شش عدد از دانههای انار دنیای مردگان خورد و از آن پس بهازای هر دانۀ انار، یک ماه از سال را در دنیای مردگان، به دور از مادرش دِمتِر زندگی میکند.
***
دینگ! صدای اعلان پیامک گوشیم است. برش میدارم و انگشت شستم را روی جای مخصوص میچسبانم.
«زهراي عزيز! یلدا يعني يك دقيقه بيشتر با هم بودن. شبِ دورهميهاي دوستداشتنيتان مبارک. فروشگاهِ... .»
از صفحهي پیامکها خارج ميشوم. فیلترشکنم بالاخره بعد از ده دقیقه کلنجار رفتن با سرعت اینترنت، متصل میشود. اینستاگرام را باز میکنم. سرخی انار است که از صفحۀ گوشی میپاشد توی چشمهایم. گردیهای بالای صفحۀ اینستاگرام میگویند که همه مشغول جشن و شادیاند. دست روی اولینشان میگذارم و بهترتیب نگاهشان میکنم. یکی استایل سبز و قرمزش را به رخ میکشد، دیگری پشمکهای توی بشقابش را طرح میدهد، آن یکی انار دانه میکند و من، گوشیبهدست تندتند آنها را رد میکنم. قلاب یکی از همان گردیها به انگشت اشارهام گیر میکند. انگشتم همانجا روی عکس متوقف میشود. عکسِ توی صفحه شبیه تابلوهای نقاشی قدیمی است؛ همان نقشهای مهمانیهای بزرگ خانوادگی که با جزئیات، تکتک افراد را روی بوم ثبت کرده است. روی مبلی قدیمی، ماهجبینخانم و آقاجان همسرش نشستهاند و میان آن دو پسرک دخترخالهام که همیشه از چشمهايش شیطنت میبارد. دور آن مبل، سرتاسر پر است از اقوام همسر دخترخالهام بههمراه بچههای قدونیمقدشان. دخترخالهام گوشۀ راست تصویر در آغوش همسر و دخترکش لبخند میزند و به من نگاه میکند. روی …