رستگاری در کلیسای سنت جورج<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

رستگاری در کلیسای سنت جورج

مجله مدام

۱۱ دقیقه مطالعه

bookmark

شاید جشن‌ها زمانی معنادار باشند که در آن‌ها خود واقعی‌مان باشیم، نه آنچه که رسم و رسوم و اجتماع از ما می‌طلبد. فاطمه افضلی از این «شاید» نوشته است.

«آهوی دشت زنگاری» با صدای مرتضی در طبقۀ دوم پیچیده بود و همۀ بچه‌های غیرممیز طبق قانون نانوشتۀ عروسی‌ها وسط سالن به وظیفه‌شان عمل می‌کردند. من آن وسط با نظمی که فقط خودم می‌فهمیدمش یکی‌درمیان پاهایم را به زمین می‌کوبیدم و بیشتر از اینکه تعریف اطرافیان از رقص پایم سر شوقم بیاورد، از پف کردن دامن چیت سبز گل‌دارم با هر بار چرخیدن ذوق می‌کردم. مرتضی سراغ آهویش را می‌گرفت که یکی پرید توی سالن و دو بار گفت: «کمیته ریخته.» صدای مرتضی قطع شد، بچه‌هایی که به اسم رقص داشتند پشتک‌وارو می‌زدند میدان را خالی کردند و مهمان‌ها انگار وسط بازی «مِ مِ مجسمانه همه استپ» باشند سر جای‌شان ایستادند. دامنم هنوز توی هوا بود که عمو از پشت خُنچه جست زد و همراه بابا، بابابزرگ و مردهای باربط و بی‌ربط مجلس سرازیر شدند طبقۀ پایین. زن‌ها هم انگار پاس شب مسلح و آمادۀ همچین وضعیتی بوده باشند روسری و چادرهای‌شان را از کنارۀ فرش، توی کیف و پشت گلدان‌های گوشۀ سالن بیرون کشیدند و سر کردند. خیال همه‌شان هم راحت بود آرایشگر کاربلد شهر، آن‌قدری تافت زده که شینیون‌شان آخ نگوید. تنها کسی که دست و پایش را گم نکرد مامان بود. مامان توی هیچ مراسمی روسری‌اش را درنمی‌آورد و چیتان‌پیتان نمی‌کرد. همیشه خودش بود، فقط کمی پررنگ‌تر.

من وسط پذیرایی ایستاده بودم و به ظرف عسل و ماست توی خنچه نگاه می‌کردم. سر جای‌شان بودند و چیزی ازشان نریخته بود. کمیته چه بود که ریخته؟ کجا ریخته؟ حالا چه کسی و چطور باید جمعش کند؟ این اولین مواجهۀ جدی من با جشن بود؛ عروسی عمو. نیم ساعت بعد همه چیز به …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره پنجم، زیر مجموعه واقعیت، مجله مدام منتشر شده است.