«مادر» الگوی خواب است؛ اگر با بیخوابی کلنجار میرود، فرزندش یا دیرتر میخوابد یا خواب کمتری دارد. صبا میرزابیگی در روایت «میراثدار مامان» از خوابهایش و ارثیهای که از مادرش به او رسیده نوشته است.
سبزهمیدان شلوغ بود. مامان روبهروی غذاخوری مسلم ایستاده بود و نگاهم میکرد. پلک نمیزد. با فاصله از او ایستاده بودم که گرمی تن کسی را پشت سرم حس کردم. برگشتم. صورت سفیدی را دیدم که بین سیاهیِ روسری شبیه مهتاب بود. حالت و رنگ چشمهایش آشنا میزد. انگار میشناختمش. سر تکان دادم که کارش را بگوید. لبهایش کشیده شد و روی گونهاش چال افتاد.
«عزرائیلم.»
جوابی ندادم. صورتم را برگرداندم سمت مامان. بین مردم راه باز کردم. سبیلبهسبیل، آدمهای آشنا کوچه درست کردند رد شوم. پنجاه متر عرض سنگفرش طوسی تمام نمیشد و گرمی تنش همراهم بود. لالۀ گوشم از نفسش داغ شد. دوباره لبخند زد. این بار من هم خندیدم و ناامید از رسیدن به مامان ایستادم.
«اومدم جونت رو بگیرم.»
نگاه مامان پشت سرم بود. دستهایم را سمت عزرائیل دراز کردم.
«بگیر.»
مامان دست درازشدهاش را جلوی صورتم تکان داد.
«بگیر.»
تکه سنگک عسلی را از دستش گرفتم.
«مامان شما کِی خواب ببینی، تعبیر میشه؟»
لقمه را گوشۀ لپش فرستاد. ابروهایش را بالا داد.
«چیه؟ خواب دیدی شوهر کردی، میخوای ببینی تعبیر داره یا نه؟ قبل اذان صبح.»