مژده سالارکیا به هر چیز و هر کسی که میخواسته از آینده خبر بدهد باور نداشته؛ و به خواب هم. او در روایت «انقلابی پشت پلکهایم» از تغییر جایگاه خواب در زندگی و ایمانش به رؤیایی صادقه نوشته است.
خوابگزار اعظم در خاندان ما خواهر بزرگم بود. نه بهواسطۀ علم و آگاهیاش از نجوم و گردش ستارگان، بلکه بهسبب کتابی که در کتابخانهاش داشت: تعبیر خوابِ ابن سیرین. خوابها وقتی در خانۀ ما اهمیت پیدا کردند که مُردههایمان زیاد شدند. آنها پس از مرگ به پیران دانایی بدل شده بودند که در نظر خانوادهام، میتوانستند خبر از آینده دهند. خواهرم آنقدر به این ماجرا باور داشت که هر بار مُردهای گذرش به خواب او میافتاد، از جا میجهید و انگشت شست شخص فقید را در مشت میگرفت. آن وقت از او استنطاق میکرد که «مُردن سخت بود؟ من کار پیدا میکنم؟ کنکور ارشد قبول میشم؟ و... .» مُردۀ بینوا که تازه از نکیر و منکر رسته بود، میلرزید و پاسخ میداد. این میان مادربزرگ مادریام از همه محکمتر و در عین حال دردمندتر عمل میکرد. هر بار به خواب خواهرم میرفت، دست کوچک سفیدش را مشت میکرد، میبرد پشتش و میگفت: «نه دختر! دستم رو بهت نمیدم!» اما پافشاری خواهرم بر مشت او چربید و در یک خواب، انگشت شست را ربود. پرسید: «مُردن خیلی سخته؟» و پیرزن بیچاره اول چانهاش لرزید و بعد رعشه افتاد به دست، پا و تمام تنش. گفت: «اولش آره. بعدش بهتر میشه.» بعد تلاش کرد تا انگشت را از مشت خواهرم بیرون بکشد.
مُردهها فقط سراغ خواهرم نمیرفتند. به گمانم این افتخار بیشتر از همه نصیب برادرم میشد. مُردهها وقتی به او سرمیزدند، حالشان خوب بود. زنها همانطور که در زنده بودنشان قربانصدقهاش میرفتند، بعد از مرگشان هم به دلبری ادامه …