در روایت «هنر خواب گمشده»، نویسنده از درگیریاش با بیماری «بیخوابی» نوشته؛ مشکلی که میتواند هر آدمی را تا مرز دیوانگی پیش ببرد. سعیده سهرابیفر این روایت را از کتاب جستارهایی دربارۀ هنر و سلامت روان اثر ونیشیا ولبی برای اولین بار به فارسی ترجمه کرده است.
در سفر اخیرم به ژاپن به خودم آمدم و دیدم بیست سال است یک خواب درست نداشتهام. انگار آوار ریخت روی سرم. چون بعد از دورۀ نوجوانی این اولین باری بود که میخوابیدم؛ آن هم با وجود جتلگ و هیجان و تازگی زندگی در اوکیناوا. جایی که ده سال برایش رؤیا بافته بودم. برعکسِ سال نحس ۲۰۰۵ که در چین مشغول به کار شدم و دوزاریام افتاد که ممکن است دیگر روی خواب را نبینم.
آسمان سفید پکن در زمستان پر از ابر بود و ماه و خورشید همیشه در لفافی از دود پیچیده بودند. وضعیتی بین مرگ و زندگی را از سر گذرانده بودم، رابطهام نافرجام مانده بود، بد آورده بودم و فلاکت از زندگیام میبارید. توی اتاقی خاکگرفته در بالادست سانلیتون[۱] یا همان «بار استریت»، دستیدستی از خودم موجودی منزوی و عزلتگزیده میساختم. خواب نداشتم. از دو هفته قبل که رسیده بودم، روال همین بود. البته بیخوابی برایم غریبه نبود. با هوسهای خواب آشنا بودم. حکم آدم دمدمیمزاج و هردمبیلی را داشت که برایش لهله میزدم و با این حال دائم حواسم بود که نمیشود بهش اعتماد کرد. اگرچه قبلاً در این حد هم از من رو برنگردانده بود.
عروس دریایی و گوش خوک میخوردم. به بچههایی که مثل خودم پادرهوا بودند درس میدادم، بچههایی که انگلیسی را در حدی که خودم بهشان یاد میدادم حرف میزدند و در پکن میماندند تا زمانش برسد و بفرستندشان به هَرو اِسکول[۲] . رمان افتضاحی نوشتم دربارۀ بیست و اندی سال فرار از زندگی …