چیزهای پیش پا افتاده میتوانند «به اندازه مرگ و زندگی مهم شوند»؛ مثل خواب خوب و راحت. زینب خزایی در«خواببیمار» از اتفاقی نوشته که بهخاطر آن روتین و نظم خوابهایش به هم ریخته است.
خوابیدن لیلا همکارم مناسک داشت. هر شب ساعت ده میخوابید. مهمانی که میرفت اگر خانواده چهل پنجاه نفرهشان دور هم جمع میشدند او طوری آنجا را ترک میکرد که دَه توی رختخواب باشد. ده میشد ده و پنج دقیقه، قرص خواب میخورد. فوبیای بیخوابی داشت. دو بار در سال مرخصیاش قطعی بود؛ یکی روز تولدش و یکی فردای شب یلدا. نمیخواست دورهمی خانوادگی را زود ترک کند. نقطه مقابلش من بودم. به قول عباس معروفی توی سمفونی مردگان «آدمیزاد باید بگوید آب و بخورد. بگوید نفس و بکشد.» من هم اضافه میکنم «بگوید خواب و بخوابد». گمان میکردم این یک ویژگی ژنتیکی و میراث مادری باشد؛ مثل منظم و خلاق بودن یا با عشق آشپزی کردن. تا سرم را میگذاشتم روی بالش نمیفهمیدم دنیا دست کیست. کاری به روشن بودن تلویزیون و لامپ، حرف زدن بقیه، صدای بلند آهنگ یا هر تقوتوق دیگری نداشتم، خوابم سر جایش بود. در تمام ده یازده سالی که مسافر اتوبوس و جاده بودم، پیش میآمد از تهران که راننده استارت ماشین را میزد، تا همدان که خودش یا شاگردش داد میزدند «فرهنگیان، کرمانشاه، سنندج، چراغ قرمز» خواب بودم. دو سه سال پیش برای تراپی رفته بودم. بعد از دو سه تست شخصیت، تراپیست ازم پرسید: «خوابت چطوره؟» جوابم بدیهی بود: «آدم باید بگوید خواب و بخوابد.»
پانزدهم بهمن چهارصد و دو طومار بدیهیاتم …