در دست‌های من جان بده<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

در دست‌های من جان بده

مجله مدام

۱۱ دقیقه مطالعه

bookmark

زن‌ها هنرمندانی هستند که می‌توانند دست بیندازند و از دل جنگ، صلح و زندگی و عشق بیرون بکشند. آزاده رباط‌جزی در داستان «در دست‌های من جان بده» از عشقی نوشته که در خاک جنگ، ریشه کرد و جوانه زد. دعوتید به خواندن عشقی که آغشته به جنگ شد ولی تسلیم جنگ، نه.

مامان می‌گفت: «ننه، جنگ که پیغوم‌پسغوم نمی‌فرسته. یهو می‌بینی لنگه در رو وا کرده، اومده باهات نشسته سر سفره.»

نشسته بود وسط اتاق پذیرایی و نعناخشک و شوید برایم بسته‌بندی می‌کرد و یک‌بند حرف می‌زد. از این طرف خانه به آن طرف می‌رفت. صورت شیرزاد را می‌گرفت توی دست، ماچ می‌کرد و آستین می‌کشید روی چشم‌های ته‌استکانی‌اش.

«بیا اینا رو بگیر. لازمت می‌شه.»

کیسه‌ها را از مامان گرفتم. از بوی سبزی‌های خشک دلم ضعف رفت. مامان ملحفه‌های سفید جهاز را روی هم تا کرد. بعد گذاشت‌شان روی بالش‌های مخمل و پتوهای پلنگیِ ملحفه‌شده. خم شد. همه رختخواب‌ها را با هم بغل زد و هن‌هن‌کنان برد گوشه دیوار. گذاشت روی شمدی که روی فرش پهن کرده بود. چهار طرف شمد را به هم رساند و با سنجاق قفلی بقچه کرد. عینکش را داد بالا و آستین به گوشه چشمش مالید. روبه‌رویم ایستاد. با انگشت موهای خیس عرقم را از روی پیشانی، پشت گوشم برد. دست‌هایم را توی دست گرم و زبرش گرفت.

«ننه، ما زنا مث این ملافه و رخت و لباساییم. بوی خون رفته به خورد گوشت و پوست و پیرهنمون ولی باید اَم.»

کف دست را محکم کوبید روی دهانش و ادامه داد: «باید دهن‌مون رو قفل کنیم. مبادا دل شوهرت رو چنگ بزنی.»

آب داغ شلنگ، فکرم را پاره کرد. یک بانداژ طبی از توی تشت درآوردم و چنگ زدم. مچم زق‌زق می‌کرد. انگار رگ‌هایش را از دو طرف می‌کشیدند. مشتم را باز و بسته کردم و فرو کردم توی تشت. یک تکه لباس پاره درآوردم. روی چهارپایه، …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره سوم، زیر مجموعه خیال، مجله مدام منتشر شده است