حکیمهسادات نظیری از سر علاقهاش به تاریخ، در داستان «چنار توی دیگ» سراغ یکی از غیورترین سربازان ایران رفته است. اگر مرگ مشکوک زودهنگام به سراغ عباس میرزا نمیآمد، او از اثرگذارترین ایرانیهای تاریخ میشد.
صدای دیگ توی سرم بند نمیآمد. عینهو باران شلاقی تابستان که لباسهای خانمجان را این ور و آن ور پرت میکند ولی به این زودیها بند نمیآید. هر سال فاطمیه دیگهای بزرگ آش را میگذاشتند توی مطبخ و خانمجان تا شره کردن عرق از پیشانی بلندش، ملاقه مسی میچرخاند و صلوات میفرستاد. من هم یا سینی چای هل میگرداندم بین زنهایی که میآمدند کمک یا پیازداغ میریختم روی آشرشته. امروز فاطمیه نبود ولی خانمجان انگار نذرش را پیشپیش ادا میکرد. سرم را از شیشه خنک مشجر پنجره بیرون کردم و رو به احمد گفتم: «بمون فردا برو. هیچ راهی نیست.»
احمد دستش را از کمرش جدا کرد و نفس بلندی کشید. کارمان گره خورده بود. احمد دور اتاق راه میرفت و زیر لب با خودش حرف میزد، من هم خزیده بودم پشت پنجره و پرده را اندازه یک کف دست بچه باز میکردم تا آمدوشد آدمها را ببینم. بلکم راهی باز شود.
احمد اتاق را یک دور دیگر زد و دستش را باز گرفت به کمرش. قبای خاکیرنگش را پوشیده بود. هرچه گفتم: «باباجان من، تو با این لباس تا سر کوچه هم نمیرسی»، گوش نگرفت. دور اتاق میگشت و انگشتهاش را قلاب میکرد توی هم. تا دهان باز کرد سرم را دوباره چسباندم به پنجره و دنبال کلقاسم گشتم که صبح دیگها را آورده بود. احمد گفت: «من امروز باید راهی شم طوبا. وعده کردم با پسر سِدمرتضی.» قلبم شروع کرد به کوفتن. عینهو صدای هاون وقتی خانمجان برنج میکوبید. پس پسر سدمرتضی هم راهی بود.
گره چارقدم را سفت کردم و راه افتادم سمت در. به احمد که هاج و …