داستان «توده سیاه»، داستان تقابل همیشگی قهرمان و ضدقهرمان است. نفیسه صادقکار در داستانش از دشمن نوشته است. دشمنی که میتواند همیشه دشمن بماند حتی اگر قهرمانهای داستان با او مدارا کنند.
روی پنجه قدمهای کوتاه برمیدارم و بیصدا خودم را به فاصلهای از پشت او میرسانم که در چنگم باشد. هیکل گوشتی و لَختش پایین رختخوابِ ناعمه زانو زده و من کمی بلندتر از قدِ نشسته او پشت سرش ایستادهام. نور ماه از پشت پرده توری لکههایی روشن روی صورت ناعمه انداخته و دایرهای خیس افتاده روی بالش، جایی کنار دهانش. دسته چاقو را با انگشتهایم فشار میدهم. نگاه خیره آن مرد به اندام ظریف و کوچک ناعمه مثل یک سنگ الماس، چاقویم را تیزتر میکند.
به روزی فکر میکنم که از راه شط ما را به خرمشهر برگرداندند. من خیره بودم به لختههای خونی که روی دیوارهای سیمانی کوچه کِش آمده و خشک شده بودند. به «جئنا لنبقی» که روی دیوار خانه ابوسلیم سه بار پشت سر هم نوشته شده بود و آخرش نقطه. درِ زنگزده و گلولهخورده حیاط را با لگد کوبیدم. مادر و ناعمه را فرستادم توی خانه و خودم زل زدم به سنگی که روی قبر کنار حوض بود. عبدالله آن را بعد از خاک کردن جنازه بابا روی قبر گذاشت و تفنگش را برداشت و با مصطفی رفتند. از آن روز دیگر ندیدیمشان. دو میش سیاهمان گوشه حیاط تلف شده بودند. حصیر سقف طویله افتاده و مثل کفن پوشانده بودشان. شاید حیواناتی که در جنگ میمیرند با بقیهشان فرق داشته باشند. احتمالاً مقدسترند؛ آن هم دو میش. صدای جیغ مادر از زیرزمین آمد. دویدم از پلهها بروم پایین، سرم کوبیده شد به درگاهیِ کوتاه زیرزمین و پیشانیام شکافت. از همان جایی که سه بار پیش از آن در کودکی، هنگام ورود به زیرزمین شکافته بود. هر سه بار جیغ کشیده و …