همراه من دو فنجان چای دفن کنید[1]<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

همراه من دو فنجان چای دفن کنید[1]

مجله داستان

۷ دقیقه مطالعه

bookmark

ایران‌خانم از سر صبح که بیدار شد، دل‌شوره داشت. بهار از راه می‌رسید و او این را وقتی فهمید که از اتاق بیرون آمد و از فراز تلار[۲] چوبی به چای‌باغ و آسمان آبی بالای سرش نگاه کرد. خورشید بعد از روزهای سرد و برفی گذشته، دست سخاوتش باز بود و نسیمی که می‌وزید، در گوشش خبر آب‌شدن برف را بر قله‌های کوهستان‌های شمالی زمزمه می‌کرد. ایران‌خانم غلام‌گرد را تا شب‌بند پله‌ها پیمود. دست بر هره نیلی‌رنگ گذاشت و از پله‌های چوبی سرازیر شد. از آن‌همه چای‌باغ که به دست پدر و پدربزرگش آباد شده بود، اکنون باغ کوچکی در میان حصارهای نی‌ین دورادور خانه باقی مانده بود. هنوز تتق خواب پاره‌پاره شب پیش بر چشمانش سنگینی می‌کرد. پیش رفت و بر بقچه‌بوته‌های سبزرنگ چای دست کشید. بر قله هر شاخسار میان دو برگ لطیف قنداق سبز پریده‌رنگی خودنمایی می‌کرد. آهسته زیرلب نجوا کرد: «ای به قربان یک غنچه و دو برگت...» و آواز سر داد: «بهار بامو لاکو چان چایی چینن... چایی غم‌چه کنن زنبیل بچینن... چایه تو یل دهم ایوبی اونگاه... گیله بچه زنه اما صد آه![۳]»

چادر گلدارش را دور کمر سفت کرد و آستین بلند پیراهن چیت را کشید به پشت چشمان خیسش. آن روز خیلی کارها داشت که باید انجام‌شان می‌داد. باید مرغ‌ها و خروس لاری عیسی را از لانه آزاد می‌کرد، گوساله را می‌برد توی زمین موات[۴] و گوسفند را می‌دوشید و سری به مشتی‌مریم می‌زد که برای شخم و شیار اجباری زمستانه شالیزارشان یاور می‌خواست. …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شمارهٔ ۱۳۹ مجلهٔ همشهری (فروردین و اردیبهشت ۱۴۰۳) منتشر شده است.