بی‌خشابی<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

بی‌خشابی

مجله مدام

۱۲ دقیقه مطالعه

bookmark

لید

مصطفی سلیمانی در داستان «بی‌خشابی»، یک پایان سوررئال رقم می‌زند. این پایان برای رزمنده‌ای که هنوز در روزهای جنگ نفس می‌کشد، درست، بجا و حساب‌شده است.

پدرم فکر می‌کند فشنگ ژ۳ است. اولین ‌بار موقع برگشت از چهارشنبه‌سوری به ذهنش رسید. همان ‌موقع که یک موتوری خواست من را پیش پدر بترساند. بوی باروت و دود ترقه همه ‌جا را پر کرده بود. دستم توی دستش قفل بود. سر اینکه برام سیگارِت بخرد باهاش بحث می‌کردم. موتوری، آرام از کنارمان رد شد و یک نارنجک دستی بغل پامان انداخت. با صدای انفجار، پدر تکانی خورد. دستم را شل و بعد رها کرد و اولین چیزی که گفت این بود: «عجب!»

وسط خیابان بودیم. روی خط سفید خم شد و خیره، زل زد به کفش‌هاش. ماشین‌ها چپ و راست از کنارمان رد می‌شدند. پدر، بد جایی را برای فشنگ ژ۳ شدن انتخاب کرده بود.

دودستی بازوش را چسبیدم و به سمت پیاده‌رو کشاندمش. از سر جاش جم نمی‌خورد. آن‌قدر تکان نخورد که زورم تمام شد. ماشین‌ها با فلاش زرد و سفید چراغ‌ها و بوق یکسره‌، از کنارمان عبور کردند. یکی‌شان هم از پشت فرمان رو به پدر داد زد: «هوی یابو! برو کنار.»

دست‌های پدر روی زانوهاش میلرزیدند. مثل لرزیدن چند هفته پیش، موقع دعوا با عموناصر. فقط من می‌توانستم از روی رگ‌ها و مویرگ‌های بادکرده‌اش، دوباره حسش کنم.

نورهای رنگی‌رنگی فشفشه‌ها را می‌دیدم که پدرم مثل یک سرباز در حال رژه، توی طول خط‌کشی‌ِ خیابان به راه افتاد. چند قدم راه رفت و یک‌دفعه مسیرش را کج کرد سمت تابلوی توقف ممنوع. میله‌اش را دودستی چسبید و رو به کولۀ من گفت سرش درد می‌کند.

تا رسیدیم خانه، همه چیز را گفت. هم لرزیدن زانوهاش، هم یابویی که آن راننده گفته بود. موقع صحبت گلوش افتاد به خس‌خس. آن‌قدر سرفۀ خشک زد که ترسیدیم گلوش پاره شود. …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره سوم، زیر مجموعه خیال، مجله مدام منتشر شده است.