آنجا من ایستاده‌ام<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

آنجا من ایستاده‌ام

مجله مدام

۷ دقیقه مطالعه

bookmark

نقطۀ اتصال حنانه سلطانی با جنگ، عموی شهیدش است. قدیم‌ترها سال‌روز رفتن او همۀ فامیلشان دور هم جمع می‌شدند. اما از آن جمع و از آن آدم‌ها، نیمی خفته در خاک‌اند و نیمی در پی گذران زندگی. دیگر سفره‌ای برای او پهن نمی‌شود. اما در دل نویسنده، آدم‌ها و یادها و خاطره‌هاشان می‌آیند و دور هم برای عمویش سفره می‌اندازند. و داستان «آنجا من ایستاده‌ام»، داستانِ یکی از آن سفره‌هاست.

به خانه که می‌رسم مثل همه این چند وقت در باز است. نور چراغ‌های رنگارنگ ریسه، زیر نور خورشید به چشم نمی‌آيد. عروس‌خانم نشسته توی ایوان و عکس‌های روز عروسی را به‌دقت می‌چیند کنار هم. سلام می‌کنم. جواب نمی‌دهد. غلامعلی هم من را نمی‌بیند. به آن یک عکس که می‌رسد، می‌گوید: «ببین این یکی سوخته، یه طرفش سفید شده. بچینمش؟» غلامعلی نگاهی می‌اندازد به عکس و می‌گوید: «نه همین‌جوری قشنگه.» می‌روم بالای سرشان. نگاه می‌کنم به عکس. عروس با دسته‌گلش نشسته کنار غلامعلی و سمت چپ عکس، آنجا که من ایستاده‌ام، سوخته و فقط سفیدی پیداست.

آن روز در میان هیاهوی کل کشیدن زن‌ها و صلوات بچه‌بسیجی‌ها، پشت سر عروس و داماد وارد خانه شدم. مریم پیش از همه با ظرف اسفند توی دستش جلو آمد و پشت سرش احمد گوسفندی را که تا آن لحظه به‌زحمت توی بغلش جا داده بود به زمین زد. زانوی چپش را گذاشت روی تن و بدن حیوان و لب تیغ را کشید روی گردن گوسفند. دلم ریش شد. وقتی بلند شد و پشتش را کرد به گوسفند رفتم سراغش و گفتم: «چطوری بی‌سیم‌چی؟» تیغه خونی چاقو را مالید به دستمالی که توی دستش بود. گفتم: «اگه سر چند تا بعثی رو این‌جوری بریده بودی تا حالا بصره رو گرفته بودیم و جنگ تموم بود.» بی‌آنکه سر بالا کند حتی، راهش را کشید و رفت. احمد فقط پانزده سالش بود. دزدکی و با …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره سوم، زیر مجموعه خیال، مجله مدام منتشر شده است.