محسن راست می‌گفت<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

محسن راست می‌گفت

مجله مدام

۱۳ دقیقه مطالعه

bookmark

در سال‌های دانشجویی رفیقی داشتم که مرتب عاشق می‌شد اما فقط عاشق یک نفر. میانه او و یارش یا خود عشق بود یا خود نفرت. آن‌ دو در تمام آن سال‌ها در حال تجربه رابطه عاشقانه‌ای به‌شدت دوقطبی بودند؛ یا آن‌قدر همدیگر را دوست داشتند که دوری از همدیگر را تاب نمی‌آوردند یا آن‌قدر از هم نفرت داشتند که تحمل قیافه دیگری هم دشوار بود. رابطه دوست من و یارش شبیه آن خودکارهای دورنگ قدیمی بود که با ضامن آبی، آبی می‌نوشت و با ضامن قرمز، قرمز.

هر وقت رابطه آن‌ها روی ضامن عشق بود دوستم ناپیدا می‌شد. نه در گعده‌های شبانه او را می‌دیدیم، نه در دانشگاه و سر کلاس. موقع عاشقی‌ کردن نامرئی می‌شد و در عوض وقت‌های شکرآب شدن رابطه همیشگی می‌شد. یعنی همیشه بود، همه ‌جا بود. در همه گعده‌ها زودتر از باقی می‌آمد و دیرتر از باقی می‌رفت. موقع دانشگاه توی حیاط بود اما سر کلاس نمی‌آمد. درست‌ترش این است که این‌جور مواقع دوست من زهرماری همیشگی می‌شد. آدم‌ عنقی که نه حوصله خودش را داشت، نه حوصله دیگران را. این بود که در میان جمع تنهایی را پیشه می‌کرد. نه به کسی کاری داشت، نه با کسی معاشرتی. فقط هرازگاهی بلندبلند چیزهایی می‌گفت که مخاطبش خودش بود. مثلاً می‌گفت: «این رابطه چیه؟ هر وقت که واردش می‌شی یا باید از خودت هزینه بکنی یا از جیبت.» یا می‌گفت: «من دیگه حالا حالاها به هیچ ‌کس کاری ندارم. شاید برای همیشه.»

شبی دوستم و هم‌خانه‌اش محسن به خانه ما آمدند. تا قبل از آمدن آن‌ها دوستم عاشق بود و چند وقتی می‌شد که او را ندیده بودیم. وقتی محسن زنگ زد و به نیما، هم‌خانه من گفت که قرار است به خانه ما بیایند من و نیما شست‌مان خبردار شد که دومرتبه رابطه دوست ما روی لبه نفرت آرام گرفته است.

آن شب قرار بود پسر صاحب‌خانه ما موهای من …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره سوم، زیر مجموعه واقعیت، مجله مدام منتشر شده است.