قابی بدون تو<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

قابی بدون تو

مجله مدام

۱۰ دقیقه مطالعه

bookmark

«قابی بدون تو» روایت محمد جوان‌الماسی از سفر کاری خود به سوریه است. سفری که در کنار جلسات کاری و صحبت با یکی از نیروهای پشتیبانی حزب‌الله، به ‌مرور خاطرات شهید عماد مغنیه گذشته است.

آفتاب بهاری هنوز به نوک درخت‌های زیتون نرسیده بود. توی کوچه‌باغ‌های شمال دمشق، سوار بر لندکروزی مشکی می‌رفتم سر قرار. کوچه‌باغ‌ها اصلاً بوی باروت نمی‌دادند. روی دیوارهای بلند سیمانی جای هیچ گلوله‌ای نبود. انگار کوچه‌ها در طوفان جنگ، سوار بر کشتی نوح بوده‌اند و بعد از آن روی این سرزمین فرود آمده‌اند. دو طرف جاده پر بود از درخت زیتون. بلندی درخت‌ها تمام مسیر را سایه کرده بود. از اواسط راه، گردوغبار بلندشده از جاده خاکی، پشت شیشه‌های ضدگلوله دودی شبیه مه شده بود. انتهای مسیر معلوم نبود. می‌رفتم ابواحمد را ببینم. یکی از نیروهای پشتیبانی حزب‌الله.

بعد از حدود ده دقیقه، راننده مقابل در آهنی قهوه‌ای بزرگی ایستاد. از ماشین پیاده شدم. انتهای دیوار ویلا بهسختی دیده می‌شد. صدای موسیقی عربی ویلای کناری، در فضا پیچیده بود. ویلایی با دیوارهایی چند ده متر بالاتر از بقیه ویلاها و درخت‌هایی قدبلندتر. بعد فهمیدم ویلای یکی از مقامات ثروتمند سوری است. جنگ همان‌قدر که ویران می‌کند و مرد می‌سازد، به همان اندازه هم سیاستمدارانی را سرمایه‌دار می‌کند. راننده شیشه ماشین را پایین داد: «عصر می‌بینمتون، اگه صبر کنین ابواحمد خودش میاد.»

و بی‌آنکه چیزی اضافه‌تر بگوید، شیشه را بالا داد و رفت. از قبل قول داده بودم تا دیدن ابواحمد نه حرفی بزنم، نه چیزی بپرسم. مانده بودم وسط کوچه خاکی مقابل خانه‌باغی که نمی‌دانستم کجاست. تا ماشین در انتهای کوچه پیچید، درِ قهوه‌ای مقابلم باز شد. مردی با موهای جوگندمی و تیشرت سفید به‌سمتم آمد. دست‌هاش …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره سوم، زیر مجموعه واقعیت، مجله مدام منتشر شده است.