کلمههایی که از درد متولد میشوند شانههایت را سبک میکنند اما بهقاعده همان درد، جانت را به لب میرسانند تا دوباره صدای گریه زندگی از میانشان بلند شود. برای صاحب چنین روایتی شدن باید چنین دردی را از سر بگذرانی! درد نوشتن از اسرافِ جانها! سمیه عالمی در روایت «زیر سایه آن درخت باردار» از حضورش در شام و بودن میان زنان و کودکانی نوشته که موشکها مدام زمین زیر پایشان را میلرزانند.
الجزیره عربی خبر را با پسزمینه قرمز رفته بود: «شهرک صنعتی حسیاء در سوریه با موشکهای اسرائیلی بمباران شد.» همین. یک خبر مثل باقی خبرهای این روزهای منطقه. این همه آدم کشته میشوند، یک مشت آهن چه ارزشی دارد؟ اما برای من و همه کسانی که میدانند هدف آن موشکها کارخانه نبوده، این خبر ساده نیست. فکرها هجوم میآورند به سرم: نکند خانه ام سومر و شوهر ازپاافتادهاش را زده باشند؟ نکند مدرسه را ویران کرده باشند یا آن پارک زپرتی را که امید بچهها بود؟ ایمان و هیبه و آن همه بچه چه میشوند؟ حواستان هست که من از کارخانه حرف نمیزنم؟
بعد از تماشای فیلم کفرناحوم اراده کرده بودم هر طور شده دستکم یک اردوگاه آوارگان سوری یا فلسطینی را ببینم اما در دمشق و بیروت که جاگیر شدم، دستم آمد همهاش خیال خام است و اردوگاهها، مناطق امنیتی ستارهدارند. بارها دستوپا زدم برای رفتن و نشد. چشمهای غمزده و تنهایی بزرگ پسرک ساکن کفرناحوم دست از سرم برنمیداشت. انگار میخواستم به خودم ثابت کنم که نه! اینطورها هم نیست. هر کس فیلم را تماشا کرده، میداند کارگردانش ببینده را زجر میدهد تا وادارش کند صلحی را که از او طلب کردهاند، بپذیرد. چه صلحی! تکرار همانی که صد سال پیش انگلیسیها بابتش خاکمان را تکهتکه کردند و همه صلحهای منطقه را …