حسن یوسف در برمودا<!-- --> | طاقچه
infinite

ویژه مشترکین بی‌نهایت

حسن یوسف در برمودا

مجله مدام

۱۸ دقیقه مطالعه

bookmark

نعیمه السادات کاظمی، سراغ ادبیات سوررئال رفته است. ژانری که در ادبیات معاصر ایران چندان جدی گرفته نشده. قلم نویسنده در «حسن یوسف در برمودا» آزاد و رهاست و این آزادی، ذهن خواننده را به بازی می‌گیرد. نویسنده داستانی نوشته که احتمالاً دل‌تان بخواهد بعد از اتمام، دوباره بخوانیدش.

«مامان می‌خوام برم رصد.»

همین چند کلمه مثل چهار فشنگ نشستند روی شقیقه‌های مهسا. زبانش را به‌زحمت توی دهان چرخاند. می‌رفت طرف در که کتانی‌های گِلی‌ را از جاکفشی بردارد. ایستاد. پلک چپش شروع کرد به پریدن. برگشت و به صورت سرخ و سفید سهیل زل زد.

«کجا؟»

ستاره زیر چشم پسر سفیدتر از باقی پوست صورت بود و مهسا هر بار که نگاهش می‌کرد یاد دست لرزان پرستار موقع بخیه زدن می‌افتاد. شب بود و سهیل توی خانه فوتبال بازی می‌کرد که مچ پاش پیچید. صورتش به لبه میز پذیرایی خورد و زیر چشم راستش مثل ستاره‌ای شکافت. توی درمانگاه شهرک پزشک نبود و نمی‌شد از شهرک بیرون بروند. بند خورده بود به پای‌شان. مهسا به سامان گفته بود انگار توی مثلث برمودا گیر افتاده‌اند. پرستار شش بخیه درشت زد و آن ستاره برای همیشه زیر چشم سهیل خوابید.

«رصد. حالا که تابستونه، درسم ندارم. بهونه نیارین. می‌خوام برم. آقای علیمرادی دوباره داره تور شبانه می‌بره.»

انگار شمشیری از یخ، پشت گردن مهسا را نشانه گرفت، رفت توی ستون فقراتش، تا کمر رسید و پشت‌بند آن لرز خفیفی توی دست‌هاش احساس کرد. نگاهش را از ستاره سهیل کَند و یک‌دفعه مثل کشیدن صندلی از زیر پای اعدامی، توی دلش خالی شد که می‌خواهد برود و چند سال بعد برگردد. مردمک‌های تنگ‌شده زیر پلک نمناکش جاگیر شدند. انگار که چیزی را از جلوی چشمش کنار بزند، دستش را توی هوا تکان داد.

دستش را توی هوا تکان داد که پشه سیاه کوچک را …

این نوشته‌ را پسندیدی؟

like
like

اطلاعات چاپ

این نوشته در شماره دوم، زیر مجموعه خیال، مجله مدام منتشر شده است.