شهاب، سعید و عباس با سروصدا و شوخی ایستگاه را گذاشته بودند روی سرشان. تا دم در واگن قطار برای بدرقهام آمدند. قطار که با صدای سوت بلندی بهآرامی راه افتاد، شهاب هنوز میلۀ در قطار را گرفته بود و با صدای بلند رو به من گفت: «عباس میگه این بار حتماً با زنداداش برگردیا.»
«عباس که کلاً دیوونهس... باشه... برین دیگه، خداحافظ.»
قبل از اینکه قطار سرعت بگیرد با دوستانم خداحافظی کردم و روی صندلیام نشستم. علیگر و فضای زیبای دانشگاهیاش که تا چند لحظه قبل در آن نفس میکشیدم، میرفت تا برای مدتی طولانی از من دور شود. ناراحت بودم. با اینکه شهاب در دانشگاه خیلی سربهسرم میگذاشت، اما وقتی یادم میافتاد که در امریتسار دیگر دوستی مثل او نخواهم داشت، دلم برایش تنگ میشد. با همین حالوهوای غمانگیز، سرم را تکان دادم که شاید افکار تاریک از ذهنم دور شوند و جعبۀ سیگار را از جیبم بیرون آوردم. یک نخ را روشن کردم و با اطمینان بیشتر سر جایم نشستم. اول به وسایلم نگاهی انداختم و بعد پشت کردم به مسافری که در انتهای همان نیمکت نشسته بود و شروع کردم به درست کردن حلقه با دود سیگارم.
مغزم از هر جور فکروخیالی خالی بود. نمیدانم چرا. دود سیگاری که سعی میکردم بهشکل حلقه از دهانم بدهم بیرون، تحمل وزش تندِ باد را نداشت و مثل رقاصهای لرزان از پنجره بیرون میرفت. مدت زیادی با دقت به دودهای لغزان نگاه میکردم... این تمامیت رقص بود.
«تمامیت رقص». این کلمات یکدفعه در ذهنم …