حنانه سلطانی در دو رمانی که نوشته به مخاطب گفته که تاریخ، دغدغهاش است؛ چیزی بیشتر از یک بستر داستانی صرف. در داستان «گزارش» هم با تصویری از تاریخ ایران مواجهیم که علیرغم مهم بودنش، در ادبیات چندان به آن نپرداختهاند. سرنوشت منافقین (مجاهدین خلق ایران)، یک هزارتوی درهمپیچیده و پرگره و پرداستان است. گروهی که آوارگی، ابتدای سقوطشان بود.
باد سرد از درز پنجره خودش را میچپاند توی کلاس. گچ سفیدی از لبه تختهسیاه کلاس برمیدارم و روی تخته مینویسم «س» و بعد «سازمان». سین مثل سازمان. بچهها تکرار کنید: «سین مثل سازمان. س، آ، ز، م، آ، ن.» تو در را پشت سرت محکم میبندی. با خطکش بلند توی دستت بازی میکنی و میآیی جلو. میگویی: «این اراجیف چیه یاد بچههای مردم میدی؟ مسعود یادت داده؟ گزارش میدم فاطمه، گزارش.» گزارش را آنقدر بلند میگویی که از چهاردیواری کلاس رد میشود و میپیچد توی سکوت این آغل متروکه و از خواب بیدارم میکند.
تو همه جا هستی. خواب یا بیداری برایت فرقی ندارد انگار. تو دیگر برادر من نیستی. تو گزارشت را مینویسی. دست میاندازم گره روسری را باز میکنم و موهایم را پشت سر میبندم. مسعود کولهپشتیاش را بغل کرده و خوابیده. خطی از نور کمرمق آفتابِ دم غروب از درز در افتاده کف آغل. باید پنج شش ساعتی گذشته باشد. نوک انگشتهای پایم توی کفش یخ زده. آتش وسط آغل خاموش شده و گرمای کمرمقی از خاکسترش بلند میشود که حریف سرمای مرز پرگهر نمیشود. بوی تنباکوی سوخته از صبح توی بینیام مانده و ولکن نیست.
مسعود که در را باز میکند بوی تنباکوی سوخته میپیچد توی بینیام. صدای به هم خوردن استکانهای بلور و نعلبکیهای چینی و همهمه آدمها توی گوشم. دم غروب بروید به قهوهخانهای که کنار …