اغلب معلمهای داستاننویسی یک حرف مشترک دارند: «از تجربۀ زیستهات بنویس.» اما آزاده رباطجزی انتخاب سختی کرده است. او از سوژهای نوشته که تجربۀ زیستۀ او نبوده و برای نزدیک شدن به شخصیت اصلی تلاش و دقت زیادی نیاز داشته. تا حدی که مخاطب دربارۀ نویسنده به شک میافتد...
دست میمالم به سر زانوی شلوارم. خیس میشود. بوی خون میرود توی دماغم. مامان میزند روی دستم: «خو نکُ ایجوری. نِجِسکاری میشه.» صدایی شبیه صدای دایی مشصادق از پشت سر میگوید: «حیوونی بد افتاد.» «نچنچی» از کنارم دور میشود. سر زانوی شلوار را توی مشتم مچاله میکنم. کش میآید و میسوزد. پوست زانویم ور آمده. مثل وقتهایی که مرتضی کف دستم چسب مایع خنک میریخت تا خشک شود و بکنمش. مامان دست میاندازد زیر بغلم و بلندم میکند: «جودبازی درنیار. باکیت نشده. پوشو.» بازویم تق صدا میکند. بوی عرق کف دستش، میگیرد به آستین ژاکتم. دستم را میگذارد توی جیب کاپشن خودش:
«بده من دساتو بیذارم ای تو یخ نزنی. سکینهعبدل گفت ای کافشنو شمعیان، خوب گرمن.»
دستش زبر و گرم است. مثل وقتهایی که یک اسکاچ میداد بهم و میگفت: «ایو ببین. ای زبره.» با نوک انگشتهایم، پوستههای بیرونزدۀ پشت دستش را حس میکنم. دستم که میخورد به پارچة به قول خودش شمعی، لرز میافتد به تنم. ناغافل دستم را میکشم بیرون.
«ها چته خو؟»
«نمیخوام مُمان. از بدتر یخ کِردَم.»
«نخواسن نداریما. خو منم دسام لرز کِرد. یهکم بُمونه، گرم میافته.»
دستم را میکشد توی جیب. بوی تاید کاپشنش میآید. پا میکشم روی زمین و دست دیگرم را که پر چادر را گرفته، توی هوا تکان میدهم. کف زمینِ اینجا، مثل زمین بیمارستان نمازی است. پا که میکشم، میگوید: «فیسفیس» و بوی زمین سنگی بلند میشود.
توی…