منصوره مصطفیزاده از سفر به بوسنی (و هرزگوین) نوشته است. روایتی دست اول و مفصل از جمع شدن اعضای یک خانواده کنار هم. فامیلهای دوری که تا به حال همدیگر را ندیدهاند ولی قرار است همه به گردهمایی خانوادگی در بوسنی (و هرزگوین) بروند.
با صدایی که هیچ معنایی برایم نداشت، از خواب پریدم. زنی به زبانی که نمیشناختم، بالای سرم ایستاده بود و چیزهایی میگفت. از کلمههایش نه، از حرکات دست و بدنش فهمیدم نباید در «میسجید» روبهروی نمازگزارها بخوابم. خودم را بهزور بلند کردم و زدم بیرون. بیشتر از سی ساعت میشد که نخوابیده بودم. راه افتادم یک قهوه با قیمت مناسب پیدا کنم. آدمهای جورواجور در فرودگاه استانبول چمدانهای سنگین را پشت سرشان میکشیدند و بهسرعت رد میشدند. از زنان برقعپوش سر تا پا مشکی تا دخترهای بور با سگهای کوچک در بغلشان. از مردهای سیاهپوست عضلانی تا سیکهای هندی با عمامههای رنگی. چشمبادامیها جیغجیغ میکردند و اهالی قدبلند اسکاندیناوی با هر قدم چند متر از ما دور میشدند. کلماتشان برایم آشنا نبود.
اینترنت رایگان یکساعتۀ فرودگاه را فعال کردم و پیام دادم: «ما فرودگاه استانبولیم.» دخترم نرگس نوشت: «مگه قرار نبود بری بوسنی و نمیدونم چیچی؟» نوشتم: «هِرزِگُوین.» نوشت: «آخه بوسنی؟» قبل رفتن چند روز مدام همین را میگفت. جوری که انگار بین صد و بیست و چهار هزار پیغمبر، جرجیس را انتخاب کرده باشم. یک بار بهش گفتم: «مگه چشه؟» گفت: «اروپا هم که میخوای بری، میری یه کشوری که هیشکی اسمشم نشنیده. بوسنی و چی؟» گفتم: «هرزگوین.» سری به تأسف تکان داد که صدای «لندنی، پاریسی، چیزی» میداد. بهش گفتم: «غزه رو میبینی این روزا حرفش همه جا هست، مسلمونا رو میکشن، خبراش میاد، ما غصه میخوریم؟ …