جهان داستانهای آزاده رباطجزی، دریچهای است به دنیای زن ایرانی. دنیایی سرشار از لذتهای معمولی. داستان «جایگاه وصال» قصة زنی را در گوشهای از تهران بزرگ روایت میکند.
کتفم را چنگ میزنم و میمالم. درد مثل هزارپا توی رگم میلولد. تا سرانگشتهایم زُقزُق میزند. تیغۀ دست را ساطوری میکشم روی ساعدم و میخورد به زخم روی مچم. میسوزد. دلم مالش میرود. خشخش جاروی مشرحیم، بوی دستهای جاوید را با خودش میآورد. از توی ساک، بستۀ ساقهطلایی را بیرون میآورم. یک بيسکويت نصف میکنم و فرو میکنم توی دهانم.
جاوید ساقهطلایی دوست داشت. شبها که چایی میریختم، همۀ چراغها را خاموش میکرد و پرده را کنار میزد تا نور ماه بیفتد وسط هال. چهار پنج تا بيسکويت میگذاشت توی پیشدستی و میآمد کنارم. هیکلش را ول میداد روی کاناپه و صدای فیس مبل را درمیآورد. یک دانه بيسکويت را نصف میکرد و جلوی دهانم میگرفت. از بوی بنزین دستش، سرم را پس میکشیدم.
«نمیخورم جاوید. میچسبه بیخ گلوم. یکی از اون دانمارکی دارچینیا بده بهم.»
سر بيسکويت را فرو میبرد توی چای و میکرد توی دهانم. تکۀ خشک تهش را میچپاند توی دهان خودش و سبیلش را با دست میتکاند.
پف مقنعهام را میتکانم. خردههای بيسکويت میریزد روی آسفالت. زیرم یخ کرده. یک طرف دماغم کیپ شده و بو نمیفهمم. بلند میشوم. از گوشۀ چشم، نارنجی لباس مشرحیم را میبینم. بند ساک را برمیدارم و روی دوش چپ میاندازم.
«کیمیاخانوم چرا نمیری پَه؟ دشت نکردی امرو؟ جفتوجوری؟»
پرههای بینیام را گشاد میکنم و هوای پر از بوی بنزین را با فشار میدهم بالا. دماغم صدای در روغننخورده میدهد.
«خدا قوت مشرحیم. اینجا هم یهکم خوردهبيسکويت ریخته.»
چشم تنگ میکند و میخندد. نوک …