
مردی که نمیخواست نامش را کسی بداند، برای انسانشناسی آمریکایی که داشت دربارۀ شغلهای بیمعنی کار میکرد، نوشت: «من در سِمت نگهبان موزه کار میکردم. در موزهای که در آن مشغول بودم، اتاقی بلااستفاده وجود داشت که وظیفۀ من نگهبانی از همان اتاق خالی، و مطمئنشدن از این بود که هیچیک از بازدیدکنندگان به چیزی دست نزنند و آتشسوزی راه نیندازند. برای آنکه حواسم جمع باشد و هوشیار بمانم، از استفاده از کتاب و تلفن و غیره هم منع شده بودم». نکته اینجاست که آدمهایی شبیه او کم نیستند.
گاردین — یک روز کتابخانۀ دیواری دفترم فرو ریخت؛ کتابها همهجا پخشوپلا شدند و چارچوب دندانهدار فلزی، که زمانی کتابخانه را سر جایش نگاه داشته بود، آویزان شد بالای میزم. من استاد انسانشناسی هستم. یک ساعتی گذشت و سر و کلۀ نجاری پیدا شد تا خسارت را برآورد کند، اما، چشمش که به تل کتابها افتاد، خیلی موقرانه گفت مقررات ایمنی حکم میکنند که او نه به اتاق وارد شود و نه کاری انجام دهد. من باید کتابها را جمع میکردم و به چیز دیگری هم دست نمیزدم تا او در اولین فرصت برگردد.
هیچگاه خبری از نجار نشد. هر روز یک نفر از دپارتمان انسانشناسی، گاهی چند بار در روز، تماس میگرفت تا از سرنوشت او خبردار شود؛ همیشه هم معلوم میشد که کاری فوری برایش پیش آمده است. بعد از یک هفته کاشف به عمل آمد که واحد تعمیر و نگهداری یک نفر را استخدام کرده که تنها وظیفهاش این است که بابت نیامدن نجار عذرخواهی کند؛ به نظر مرد خوبی میآمد، اما هیچ احساس نمیکردی از زندگی شغلیاش راضی است.
همۀ ما با مشاغلی که، وقتی از بیرون نگاهشان میکنی، به نظر میرسد کار زیادی انجام نمیدهند آشناییم. مشاوران منابعانسانی، هماهنگکنندههای ارتباطات، پژوهشگران …