
اکثر آدمهایی که دستشان به نوشتن میرود ایدههایی به ذهنشان میآید که اگر کتاب شوند، بازار نشر را میلرزانند. اما یک سدّ غولآسا پیش پای این افراد است: فرزندانشان. به همین دلیل، یک نویسندۀ بزرگ به مایکل شیبن گفت «بچهدار نشو. هر کدام از فرزندانت جای یکی از کتابهایی خواهند بود که هرگز چاپ نکردهای». حالا شیبن چهار فرزند دارد و توضیح میدهد که، با نادیدهگرفتن این نصیحت، چه از دست داده و چه به دست آورده.
جی.کیو — تابستانِ قبل از انتشار اولین رمانم، در یک مهمانی ادبی، با نویسندهای که میستودمش، در تراس خانۀ میزبانمان در امتداد رودخانۀ تراکی، تنها شدم. آدمهای زیادی با جام و بطریهایی در دست در رفتوآمد بودند، اما احساس کردم که توجه نویسنده، نمیدانم به چه علت، به من جلب شده است.
با صدایی که رگههای هشدار در آن نمایان بود به من گفت: «میخواهم نصیحتی به تو بکنم».
پاسخ دادم که باعث خرسندی من است. کنجکاو بودم بفهمم چه میخواهد بگوید، نه به این دلیل که خود را محتاج نصیحت میدانستم، بلکه میخواستم سرنخی از راز این مرد بزرگ دستگیرم شود. او خود را در حجابی بیمنفذ عرضه میکرد و خوشروییِ حسابشدۀ آدمی را داشت که عادت نداشت چیزی از خودش بروز دهد. نصیحت تنها سرنخی بود که میتوانستم از او به دست بیاورم.
مرد بزرگ گفت که نصیحتش دردناک خواهد بود -شاید هم در لحنش این را نشان داده بود- اما میدانست چه میخواهد بگوید و من اگر میخواستم بهعنوان یک رماننویس به موفقیت دست پیدا کنم، باید با دقت به نصیحتش گوش میسپردم. مرد تقریباً دو برابر من سن داشت، اما پیر نبود. به اندازۀ کافی جوان بود که کفش آلاستارز مشکی بپوشد.
او گفت «بچهدار نشو، همین». لبخندش محو شد ولی اثر آن، لحظهای، در چشمان …