
نمیخواستم شدت عشقم اسکایلارک را براند، برای همین تظاهر به بیتفاوتی کردم. نگران بودم اینروش جواب ندهد؛ چون ظاهراً با من حوصلهاش سر میرفت. مدام به ساعتش نگاه میکرد. بیقرار بود. انگار دلش میخواست جای بهتری برود. بااینحال، همیشه با بیتفاوتی تصمیم میگرفتیم همدیگر را ملاقات کنیم. وقتی با عشقی دیوانهوار به او پیشنهاد ازدواج دادم، شانههایش را بالا انداخت و خمیازهکنان گفت: «باشه حالا ببینیم...» باورم نمیشد تااینحد آدم خوششانسی باشم. کشیش پرسید: «آیا حاضرید برای همیشه یکدیگر …