یادداشت ورودی مطلب
احسان عبدیپور از کتابی نوشته که شابک ندارد و بيرون از جهان کاغذی است. از کتابی که مجموعه بههمچسبیدهای از ورقها نیست. کتابی که تیراژش فقط یک دانه بود و بس!
از یک کتاب که تیراژش «یک دانه» بود و الان زیر خاک است میخواهم حرف بزنم. منظورم یک کتاب زیرخاکی نیست، منظورم مشخصاً یک کتاب است که الان زیر خاک است. از شب زیر خاک شدنش دو سالی میگذرد. اسمش فرزانه بود. فرزانه پزشکی اسم یک آدم است که وقتی دیدیمش همه سی و چهار پنج نفری که آنجا نشسته بودیم پک وپوزمان را جمع کردیم که «این» وسط کلاس ما و بحث قصه و داستان چه میکند؟ اما وقتی خواست برود متفقالقول بودیم که «او» یک کتاب بود که چادرش را کشید سرش، باهامان «خدافظی» کرد و رفت.
شرح دقیق ماجرا این است که پسینِ جمعهها گلهای مینشستیم در یک آموزشگاهی و داستان مینوشتیم و قصه میگفتیم و با شمایل روایت ور میرفتیم. گمانم جلسه آخر بود. میلاد ناظمی که رابطهمان زود از حد و ربط کلاس گذشته بود و رفیق شده بودیم، پایان جلسه قبل آمد یواش گفت: «جلسة بعد مهمون بیارم سر کلاس اوکیه؟» سرضرب گفتم: «بیار.»
روال رایج کلاس بود. اگر کسی دوست یا مهمان میآورد از نظر من منعی نداشت. خب این دو تا جمله ساده رد و بدل شد و رفت تا هفته بعد که میلاد کمی از شروع کلاس گذشته داخل شد اما جای آنکه فرز سلام کند و جنگی بپرد سر صندلی بگیرد بنشیند، برگشت پشت سرش و تعارف کرد به یکی که از دید من گم بود تا بفرماید داخل. و ثانیههایی بعد، فرمود داخل. یکی در لفاف انبوهی پارچه مشکی لایه در لایه درحالیکه کمی صورتش و بگینگی مقداری کف دستش پیدا بود داخل شد، سلام کرد و نشست.
میلاد صورت رکبخورده من و نگاه رفتوبرگشتی دخترپسرها را که روی توده در سیاهی خفته کنار …