به تک تک اسباب بازیها نگاه میکند: باربیهای مو طلایی، مرد عنکبوتیهایی که همیشه آمادهی حملهاند و تفنگهایی که هدیهشان به این دنیا، فشنگ بوده و فشنگ... .
میان این همه اسباب بازی اما انتخابش همان است. همان که از اول چشمش را گرفته بود؛ عروسک خاکی کنار ویترین. از انتخابش مطمئن است. پس دست مادربزرگش را فشار میدهد. او زانو میزند تا هم قدش شود.
نگاه مادربزرگ که به عروس خاکی کنار ویترین میافتد، دوباره صدای زینب در عصر آن روز توی گوشش میپیچد: کجایی؟ بیا این در رو وا کن!
***
آتیه عروسکها را روی زمین میگذارد و با گامهای بلند به سمت در میرود. در خانه را باز میکند و زینب را میبیند که به دستهایش اشاره میکند: حالش اصلاً خوب نیست! پای راستش بدجور زخمی شده...
در را کاملاً باز میکند: ببرش داخل. سریع!
بعد تندی پشت سر زینب میدود توی اتاق. عروسک را که از او میگیرد، چند تکه الیاف از پای عروسک خارج میشود: خونریزیش داره شدیدتر می شه! باید جلوش رو بگیرم... .
دواندوان به طرف میز تلفن میرود. در قوطی فلزی را باز میکند و سوزن و نخ سفید برمیدارد. تکه پارچهی سفیدی هم پهن و عروسک را روی آن میخواباند. یک تکه پارچه هم لای دهان عروسک میگذارد: نذار تکون بخوره!
قیچی را بر میدارد. الیاف را زیر و رو میکند و مثل دکترها منتظر میماند اما میداند به کلهی پوک زینب نمیرسد که باید چه کار کند! پس با چشم و ابرو به حوله اشاره میکند. زینب که منظورش را میفهمد، با حوله عرق پیشانیاش را پاک میکند. بعد آتیه طوری که او نبیند، یک دانه لوبیا لای الیاف میگذارد. مثلاً، پس از کلی تقلا گلوله را در میآورد: بالاخره تموم شد!
زینب میخندد: ممنون دکتر. ممنون که جونش …