از خوشحالی بالا و پایین میپرم و به قول بابا روی پایم بند نمیشوم. بابا رانندگی میکند و میخواند:”مموش من آستر کت نداری؟”
من و مریم هم جواب میدهیم: “نه، نه ندارم.”
از کنار مدرسه که رد میشویم، بابا دستش را کنارکلاه نظامیاش میگذارد و بوق میزند و میگوید: “اینهم به افتخار مدرسهی نگار خانوم.”
من سرم را از ماشین میبرم بیرون و فریاد میزنم: “هورا، من فردا کلاس اولی میشم. من دیگه بزرگ شدم.” بابا دوباره بوق میزند، مثل وقتی که تو عروسی دایی اکبر بوق میزد، من قر میدهم و میخوانم: “مموش من آستر کت نداری؟”
مریم میگوید: “نه، نه نداریم.”
هر دو غش میکنیم از خنده و توی بغل هم روی صندلی ماشین ولو میشویم. مامان که دارد تابلو مدرسه را نگاه میکند به بابا میگوید: “دیدی اسم مدرسه هم عوض شده، گذاشتن نبوت.” و کجکی میخندد، بابا میگوید: “بله نبوت امامت قیامت، قیامت کرده قامت.” همه با هم میخندیم. مریم میگوید: “پس من کی میرم کلاس اول.” مامان رو برمیگرداند و میگوید: “تو چند سال از نگار کوچیکتری؟” مریم نگاهم میکند، یواشکی میگویم: “دو”
و او تکرار میکند، دو. مامان میگوید: “توام دوسال دیگه میری کلاس اول.”
بابا جلو فروشگاه پایگاه ترمز میکند. من و مریم باعجله میپریم پایین. یک راست میرویم سراغ آقای چسفیلی.
مریم میگوید: “آقا چسفیل دارید؟” و آقای چسفیلی دماغش را میگیرد. صورتش را کج و کوله میکند و میگوید: “فیلمون هنوز نچسیده.” هرهر میخندیم که مامان چشمغره میرود و میگوید: “چسترفیلد مریم.” من و مریم چس فیلهایمان را میخوریم و میرویم داخل فروشگاه.
کیفها و وسایل مدرسه را توی غرفهای گذاشتهاند که مامان همیشه برایمان از آنجا کیهان بچهها میخرد. چشمم که به کیف قرمز میافتد، از …