دانلود و خرید کتاب سالار تکریت مصطفی زمانی‌فر
تصویر جلد کتاب سالار تکریت

کتاب سالار تکریت

امتیاز:
۴.۰از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب سالار تکریت

کتاب سالار تکریت نوشته مصطفی زمانی فر، خاطرات آزاده جانباز، سیدحسین سالاری است که در انتشارات سوره مهر به چاپ رسیده است. 

درباره کتاب سالار تکریت

داستان سالار تکریت، داستان و خاطرات سید حسین سالاری است. آزاده جانبازی که در جنگ تحمیلی ایران و عراق حضور داشت، گلوله خورد و مدتی را هم در اسارت زندگی کرده بود. 

سید حسین سالاری، صادقانه و با زبانی طنزگونه، وقایع دوران جنگ را بیان می‌کند. خاطرات تلخ و شیرین سال‌‌های اسارت را تعریف می‌کند و از زندگی که خود و همرزمانش در این اردوگاه تجربه کردند، سخن می‌گوید. او اطلاعاتی را درباره این زندان مخوف، به مخاطبان می‌دهد و از پیامد‌ها ناگوار جنگ می‌گوید. صحبت‌های او بیانگر مظلومیت و مقاومت سفیران پایداری است و مخاطبان را به سفری در سال‌های جنگ می‌برد. 

کتاب سالار تکریت را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب سالار تکریت را به تمام علاقه‌مندان به مطالعه خاطرات رزمندگان، آزادگان و ایثارگران پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب سالار تکریت

فرصت چندروزه مرخصی و دیدن‌کردن‌ها به سرعت تمام شد. وقت رفتن رسید. مادر کاغذی آورد و به من داد. پرسیدم: «این چیه؟ برای کسی باید ببرم؟» گفت: «بله. ببر بده به فرمانده‌ات!» وقتی آن را خواندم با پیگیری شورای محل از طرف دفتر حاج‌آقا صدوقی سفارش شده بود که به خاطر شرایطی که دارم، مرا به خط مقدم نبرند. از این اتفاق خوشحال نشدم، ولی به روی خودم نیاوردم تا دلش نشکند. کاغذ را در ساک گذاشتم و تشکر کردم. روز پنجم عید سال ۶۶، باز هم خداحافظی بود و دورشدن از مادر. این دفعه در چهره و رفتارش مشخص بود که تحمل دوری از من برایش آسان‌تر است. تنها غصه‌ام این بود که نمی‌توانم در مراسم سالگرد بابا شرکت کنم. از وقتی از پیش ما رفته بود، روزهای اول سال برایم تداعی لحظه‌های درد و رنج چند ساله‌اش بود.

با جعفر شاکر هماهنگ کرده بودم که در بین مسیر، سوار اتوبوس شود. از اردکان با هم شدیم و به طرف باختران رفتیم. بالاخره رسیدیم و خود را به لشکر ۸۱ زرهی معرفی کردیم. زمانی که وارد پادگان شدیم، یکی از فرماندهان که درجه سرهنگی داشت، انگار از دیدن قدوقواره و ترکیب من که به سربازها نمی‌خورد، تعجب کرده باشد، پرسید: «کی تو را اینجا فرستاده؟!» نامه معرفی را به او نشان دادم. با دیدن نامه دستور داد که پرونده تشکیل بدهند. با جعفر شاکر جلوی یک خودروی ارتشی سوار شدیم و راه افتادیم. هوای بهاری واقعاً عالی بود. علف‌های روی زمین جوانه زده بود و تازه داشت رشد می‌کرد. قسمت ما شده بود که تعطیلات عید در چنین محیطی باشیم.

تا این لحظه، مفهوم جبهه را لمس نکرده بودیم. در راه که می‌رفتیم، فکر می‌کردم داریم از میان عراقی‌ها رد می‌شویم. اضطراب داشتم، چون فضا برایم ناآشنا بود و هنوز جنگ را تجربه نکرده بودم. پرسیدیم: «کجا می‌رویم؟» گفتند: «گردان مهندسی.» این گردان در «دشتِ دیره گیلان‌غرب» مستقر بود. به دژبانی ورودی منطقه رسیدیم. از اینجا به بعد ماشین شخصی‌ها را راه نمی‌دادند. خطاب به جعفر گفتم: «شاکر! یک یزدی پیدا کردم.» گفت: «از توی ماشین چطوری پیداش کردی؟» گفتم: «آنجاست تو دژبانی» و با اشاره دست، عکس شهید صدوقی (ره) را که روی دیوار دژبانی نصب بود، نشان دادم و زدم زیر خنده. جعفر مانده بود در این شرایط چه‌کار کند. دست خودم نبود و گاهی از این شیرین‌کاری‌ها می‌کردم. خود را به گردان معرفی کردیم. من و جعفر شاکر افتادیم گروهان سوم مهندسی که در منطقه‌ای بین گیلان‌غرب و قصرشیرین مستقر بود؛ نزدیک محلی که به آن «چَمِ امام حسن (ع)» می‌گفتند.

نیروهای جدید مثل ما، یکی‌یکی، می‌آمدند. طولی نکشید سنگرمان را نشان دادند و گفتند: «وسایلتان را بگذارید داخل و مستقر شوید.» از ما پرسیدند چندماه خدمتیم و چه آموزشی دیده‌ایم. پاسخ روشن بود: «شش‌ماه خدمت. دوره تخصصی مین‌وتخریب دیده‌ایم.» هنوز درجه نداشتم و سربازِ صفر بودم. یک ماه شد تا درجه گروهبان‌سومی ما آمد و نصب کردیم. بنا به تصمیم فرمانده، من و شاکر شدیم ارشد گروهان. رفتیم سنگر درجه‌دارها که جدا از سنگر سربازهای عادی بود. شانسی که آوردم جعفر، هم‌سنگر خودم شد. مرحله بعد، کادر گروهان به ما معرفی شدند. فرمانده، آقای مظفرالدین امیر شَرَفی بچه تهران و بقیه سرگروهبان‌ها و ستوان‌یارهای کادر، کُرد بودند. معاونش آقای رضا ورمزیار، اهل کرمانشاه بود.

چند روز اول گذشت. فرمانده گروهان ما را درمورد منطقه و وظایفمان توجیه کرد. متوجه شدیم فاصله ما تا دشمن و خط اول، ده، پانزده کیلومتر بیشتر نیست. خیلی دلم می‌خواست زودتر بروم و آنجا را ببینم. بالاخره فرمانده وظایف ما را این‌طور توضیح داد: «آموزش دادن نیروهای پیاده خیلی اهمیت دارد. دستور این است که شماها بروید و به آن‌ها یاد بدهید تا مین‌ها را بشناسند. خیلی موارد داشتیم که نفرات در میدان مین گیر کردند و نتوانستند عقب بیایند، چون شناختی نداشتند و آموزش ندیده بودند. این وظیفه اول شماست. بعد شبانه، همراه تیم‌های گشتی شناسایی گردان‌ها، به عنوان تخریب‌چی، بروید و کمک کنید!»

بادهای برفی؛ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ ﺳﺮﻭﺍﻥ ﻋﺮﺍقی ﺍﺣﻤﺪ ﻏﺎﻧﻢ ﺍﻟﺮبیعی
محمد نبی ابراهیمی
تکریت با طعم پنج پنج
محمد علی‌زاده
توفان سرخ؛ خاطرات سرهنگ عراقی عبدالعظیم الشکرچی
عبدالعظیم الشکرچی
چه کسی لباس مرا پوشید؛ خاطرات آزاده محسن فلاح
محبوبه شمشیرگرها
گزارش یک بازجویی
مرتضی بشیری
آلواتان
علی‌محمد ابراهیمی
صدای پاروها
صادق کیان‌نژاد امیری
سید آسایشگاه ۱۵: خاطرات اسیر آزادشدۀ ایرانی سید جمال ستاره‌دان
ساسان ناطق
عبور از آخرین خاکریز (خاطرات اسیر عراقی دکتر احمد عبدالرحمن)
احمد عبدالرحمن
راز ماندن
حسین طحان
شب‌های بی‌مهتاب: خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی سرهنگ شهاب‌الدین شهبازی
محسن کاظمی
نام: سیدرضا
رضا جمشیدی
قراردادها و نیرنگ ها
علی الساقی
اسیر کوچک
غلامرضا رضازاده
ساعتَ ۱:۲۵ شب به وقت بغداد: خاطرات اسیر آزاد شده ایرانی عادل خانی
اسماعیل امامی
توکیو در ۶۰ روز
زهرا گلیج
اردیبهشتی دیگر؛ خاطرات فرار عبدالمجید خزائی از زندان سلیمانیه عراق
مهناز فتاحی
زندانی فاو؛ خاطرات گروهبان دوم عراقی عماد جبار زعلان الکنعانی
عماد جبار زعلان کنعانی
درست یک پا روی زمین؛ خاطرات ناخدا یکم تکاور سلیمان محبوبی
محمد‌اسماعیل حاجی‌علیان
mortezz
۱۴۰۰/۰۷/۰۳

سلام. به نظرم کتاب بسیار عالی است. متنی روان و یکدست. تا حالا کمتر دیدم در یک کتاب، خاطرات یک سرباز عادی ایرانی در جنگ رو به اینصورت جزئی بیارن. امیدوارم بخونید و لذت ببرید.

محمدحسین
۱۴۰۰/۰۶/۲۹

با قهرمان داستان اشک ریختم و لبخندها زدم

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۱۰۱۵٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

حجم

۱۰۱۵٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۲۸۸ صفحه

قیمت:
۸۶,۰۰۰
۴۳,۰۰۰
۵۰%
تومان